۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

"غولچه های پس ازغول"


چيزی به صبح نمانده است و او، هنوز پشت ميز کارش نشسته است و دارد می نويسد:
(.......... خواهرش را که اعدام کرده بودند، احوالاتش دگرگون شده بود و قلم و کاغذ را به گوشه ای پرتاب کرده بود و نشسته بود کنار پنجره ی اتاقش و زانو در بغل، چشم دوخته بود به دريای آنسوی پنجره و... هر از گاهی فرياد می زد که:
- آهای! آهای! آهای!
- چه شده است؟!
- غول! غول! غولی!
- غول؟! کدام غول؟! کجا است؟!
- آنجا! زير دريا!
پس از چندسالی، دريا طوفانی شد. امواج قد کشيدند و بالا رفتند و خوردند به سقف آسمان و سرخ شدند و فرو افتادند:
- آهای! آهای! آهای!
- باز چه خبر شده است؟!
دريا را نشانشان داد و گفت:
- نگاه کنيد! خون! يک دريا خون!
خنديدند و گفتند:
- اين خون، خون همان غولی است که می گفتی! خيالت راحت باشد. کشتيمش!
بعد هم، به ميمنت کشتن آن غول، دست در گردن هم انداختند و دوره اش کردند و آواز خواندند و رقصيدند و او که همچنان ميان دايره ی آنها می چرخيد، چشم به سوی دريا داشت و می ديد که لشکری از غولچهه ها، دارند می آيند. تا خواست فرياد بزند، دستی آمد و خانه را ميان انگشتانش گرفت و از جای کند و پرتاب کرد به...
- به کجا؟
- به ناکجا.
در ناکجا، خبر رسيد که برادرش را تيرباران کرده اند و پدر و مادرش نا پديد شده اند. به اطرافش که نگاه کرد، ديد که فقط او مانده است و يک جزيره ی تنها که کنار ساحلش نشسته است. ناگهان، پری دريائی خندانی، از آب بيرون جهيد و او را در آغوشش گرفت و با خود برد!
- به کجا؟
- به اعماق.
از اعماق که بيرون آمدند، ذوجی شده بودند عاشق. فرزندشان، پرنده ای شد و چون به پرواز در آمد، رفت و ديگر باز نگشت و پس از مدتی هم، همسرش ناپديد شد و... باز او ماند و همان جزيره ی تنها.
برای فرار از تنهائی، تصميم گرفت که بنشيند و آنچه را که بر سرش آمده است، بنويسد. اما نوشتن، قلم می خواست و کاغذ که آنهم در جزيره پيدا نمی شد. شاخه ی درختی را کند و آتش زد و از شاخه ی ذغال شده، به جای قلم استفاده کرد و از پوست درختان و برگ های پهن، به جای کاغذ. چند روز بعد، قايقی از آن دور دور ها پيدا شد و آمد به سوی جزيره و چند غولچه، از آن پياده شدند و آمدند و بر دست هايش، دستبند زدند و چشم هايش را بستند و به همراه نوشته هايش سوار بر قايقش کردند و با خودشان بردند. وقتی به مقصد رسيدند و چشم هايش را باز کردند، خودش را درون اتاقی ديد، با چند غولچه که ايستاده بودند بالای سرش و يکی از آنها، فرياد می زد:
- حرف بزن!
- من کجا هستم؟
- در زندان.
- به چه جرمی؟
- جرم اول: جزيره ای که تو در آنجا مخفی شده بودی، جزيره ای است واقع شده در منطقه ی جنگی!
جرم دوم: تو درساحل همان جزيره، با يکی از زيردريائی های دشمن، ارتباط نامشروع داشته ای!
جرم سوم: با آتش زدن درخت ها، سعی می کرده ای که به نيروهای دشمن علامت بدهی!
جرم چهارم: پرنده ی سفيدی را از جزيره پرواز داده ای و با آن وسيله می خواسته ای مخالفت خود را با جنگ اعلام کنی و ...... ).
تلفن زنگ می زند. گوشی را برمی دارد:
- الو......
- هنوز بيداريد؟!
- نخير. خواب بودم.
- ولی، چراغتان که روشن است!
- يادم رفته بود که خاموشش کنم.
- بسيار خوب. چراغ را خاموش کنيد و بخوابيد!
- اطاعت می شود.
چراغ را خاموش می کند و در پرتوی نور نقره ای ماه و سوسوی نارنجی ستارگانش، بازهم، می نويسد و می نويسد و می نويسد و چون خسته می شود، کمر راست می کند و به صندلی تکيه می دهد و خيره می شود به تاريکی پشت پنجره ی رو به رويش که دارد کم رنگ و کم رنگ تر می شود و گستره ی نقره ای دريا، رو به طلائی می رود و از درون آب، زن و مردی، برهنه بالا می آيند؛ مرد، کودکی در آغوش دارد و زن، پرنده ی سفيدی بر شانه ای و خورشيدی بر شانه ای ديگر!