۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

"از ظهورانقلاب تا طلوع خورشيد"

به انتظار طلوع خورشيد نشسته بود و داشت، روزنامه ای، ازروزنامه های وطن را ورق می زد که ناگهان، نگاهش به کلماتی بر خورد کرد که داشتند از کابوسی سخن می گفتند که انگار او، چند لحظه پيش، آن را در واقعيت، تجربه کرده بود:

(....... و با هوشياری کامل و به حول و قوه ی انقلاب، آن توطئه ی شوم نقش بر آب شده است. ضبط صوتی که در کيف انقلاب بوده است، اطلاعاتی را ضبط کرده است که بر اساس آن اطلاعات ضبط شده، اسم يکی از آن توطئه گران ، جيمزباند بوده است و کليد رمز عمليات هم، " اسب وحشی " است که همزمان با شليک چند گلوله.........).

روزنامه را به گوشه ای نهاد و استکان چای را به سمت خود کشاند و شيهه کشيد:

آی اسب ها!

اسب های وحشی!

برخيزيد!

بر جهيد!

پرواز کنيد!

روزی که به محل کارش بازگشت ، انقلاب در برابرش ايستاد و گفت:

- کجا بودی؟!

لگد بر گرده ی سبش کوباند که از جای بر جهد، اما بر نجهيد و پای بر زمين کوبانده و شيهه کشيد و از جای سم هايش، غباری برخاست وهمه چيز را در خود فرو برد:

- لعنتی! حرکت کن!

اسب، چون حرکت کرد، به زانو در آمد و بعد هم خسبيد و رگه ای خون از دهانش بيرون خزيد، رو به دريا و....انقلاب، همچون اژدهائی هزارسر، قد راست کرد و دود و آتش و باران خاکستر بود که از آسمان فرو باريد. خواسته بود که بازهم شيهه بکشد!:

- شيهه کشيده بود يا نه؟!

- نمی دانست!

غبارکه پس نشست، اسب ناپديد شد. دريا خشکيد و حالا، کويری بود گسترده در رو به رويش و انقلاب که نام خدا را روی بازوی چپش خالکوبی کرده بود. از انتهای کوير، از درون چهار چوب دری که در هوا معلق مانده بود، فرياد زد:

- حرف بزن!

دسته ی صندلی را محکم چسبد و تلاش کرد که خودش را از درون کابوسی که او را احاطه کرده بود، بيرون بکشد:

- کابوس بود يا واقعيت؟!

- نمی دانست!

انقلاب، به او نزديک شد و از ميان دودی که از دهان و شعله ای که از چشم هايش بيرون می زد، به او خيره شد و گفت:

- بالاخره، با ما می آئی يا نه؟!

حتما ، در جواب او، لبخند زده بود. چون، انقلاب گفته بود:

- به چه پوزخند می زنی؟! به انقلاب؟!

اسبش تکان خورد. سر و گوشی لرزاند و دست هايش را بلند کرد و روی دو تا پاهايش ايستاد. تا به حال، در چنين مواردی، سرش را پائين انداخته بود و سکوت کرده بود و يا باز هم لبخند زده بود و اگر هم حرفی زده بود، حرفی بود به احتيا ط:

- به دروغ؟!

- نمی دانست!

و چون دروغ گفته بود، در خلوت خودش، ديده بود که از جايگاه هر واژه ای که از روحش بر خاسته است، زخمی عميق دهان گشوده است. ديگر نمی توانست دروغ بگويد. کارد به استخوانش رسيده بود. شيهه کشيد. خون از دو سوراخ بينی اش بيرون زد. انقلاب فرياد کشيد:

- خون! خون! خون!

- کدام خون؟!

- خونی که از دماغت بيرون می آيد!

انگشتان دست هايش را کاسه کرد و گرفت جلوی صورتش. انقلاب با تحکم گفت:

- مواظب باش روی زمين نريزد!

مواظب بود، اما چند قطره ريخت روی زمين. با سرعت، خودش را رساند به دستشوئی و سرش را گرفت زير آب و درهمان حال صدای انقلاب را می شنيد که دارد فرياد می کشد:

- شاه غلام!...... شاه غلام!........ شلنگ!.... شلنگ!

شاه غلام، بعد از انقلاب، ظاهرا، به سرش زده بود و هر لکه ی قرمز رنگی را که روی زمين می ديد، با شلنگ آب می افتاد به جانش و می گفت:

- خون ضد انقلاب است. بايد کر ببندم!

بعد از انقلاب که به اداره آمده بود، گفته بود که از اين پس نبايد او را شاه غلام صدا بزنند. چون، اسم واقعی اش، شاه غلام نيست. شاه غلام، اسمی بوده است که شاه ، به زور، روی او گذاشته بوده است و او هم از ترس آنکه مبادا شکم زن و بچه هايش گرسنه بماند، اعتراض نکرده است. و گرنه، اسم او، غلام علی است. بعد هم، فرياد زده بود " صلوات! ". و همه صلوات فرستاده بودند و از آن زمان به بعد، "شاه غلام " ، شده بود " غلامعلی".

وقتی، رئيس اداره را، به دادگاه کشانده بودند، غلامعلی را به عنوان شاهد، احضار کرده بودند. صحبت های غلامعلی در دادگاه، نه تنها خود رئيس داگاه را به خنده انداخته بود، بلکه بعد ها، تا مدتی ورد زبان همه ی کارمندان اداره شده بود که برای همديگر تعريف می کردند و می خنديدند. غلامعلی در دادگاه گفته بود:

( .......، بعله! اين آقای رئيس، صبح و شب، مجبورم می کرد که دندان هايم را مسواک بزنم. ريشم را بتراشم. اودکلن فلان و بهمان بزنم. کراوات بزنم. در دانشگاه هم، افرادی مثل همين آقای رئيس بودند که نمی گذاشتند دخترهای مسلمانی امثال دخترهای من، حجاب اسلامی داشته باشند. در همان دانشگاه بود که يکی از پسرهايم را مجبور کرده بودند که کمونيست بشود و بعد هم برود و توی تظاهرات شرکت کند و شيشه ی اتوبوس های شرکت واحد را بشکند و به زندان بيفتد و و بعد هم ........).

خون، بند آمده بود. دست و صورتش را شست و از دستشوئی بيرون زد. راهرو شلوغ بود. کارمندها از اتاق هايشان بيرون آمده بودند. در ميان آنها، غلامعلی را ديد که شلنگ را بر گردن انقلاب انداخته است و به دنبال خودش می کشاند و فرياد می زند:

- هی بهش می گم که به من نگو شاه غلام! هی می گه شاه غلام! هی می گه شاه غلام!

چشم از غلامعلی بر گرفت و به راهرو نگاه کرد. راهرو، پر شده بود از اسب. روی پاهايش ايستاد و شيهه کشيد:

آی اسب ها!

برخيزيد!

بر جهيد!

پرواز کنيد!

غلامعلی ، با مشت پتک شده اش، به سوی او يورش برد. پتک بالا رفت و فرود آمد:

- چرا می زنی نامرد!

- خفه شو!

راهرو، پر از شيهه اسبانی شد که روی پاهايشان ايستاده بودند و با دست هايشان، آبی آسمان را، می خراشاندند و از جای هر خراش، برقی می جهيد و رعدی می غريد و باران....

- باران خون؟!

- نمی دانست!

اما، می دانست که جسد خون آلودش را تحويل کميته داده بودند و چون به غير ازسوابق دوستی اش با انقلاب، مدرکی که دال بر ضد انقلابی بودنش باشد، پيدا نکرده بودند، فقط از اداره اخراجش کرده بودند و چند سالی هم در زندان نگهش داشته بودند تا وقتی بيرون می آيد، از ديگران بشنود که غلامعلی، تا پست معاونت اداره هم بالا رفته است و همين روزها است که رئيس بشود.

حالا، سال ها از آن روزها می گذشت و داشت در خيابانی، قدم می زد و به چونی و چرائی دوستی اش با انقلاب می انديشد که ناگهان، غلامعلی از رو به رو پيدايش شد و او را بغل کرد و پس از ماچ و بوسه کردن های فراوان، گفت:

- بالاخره، گيرت آوردم!

لال و گيج و منگ، به غلامعلی خيره ماند. غلامعلی غش غش خندديد و گفت:

- بالاخره منو شناختی؟!

خودش را پس کشيد و گفت:

- خير.

- حسابی ترسيدی!

- از چه؟!

- از شلنگ! همان شلنگی که انداخته بودم دور گردنش و می کشاندمش به طرف مستراح! يادت آمد؟!

- دور گردن چه کسی؟!

- دور گردن انقلاب! يادت آمد؟!

هنوز هم باورش نمی شد که اين، همان غلامعلی است که حالا عينک زره بينی ای بر چشم دارد؛ با صورتی دو تيغه تراشيده شده و کراواتی بر گردن و کيف سامسونتی در يک دست و در دست ديگرش ، تکه ای کاغذ که آدرسی روی آن نوشته شده است و دارد به او می گويد:

- خوب! چکار می کنی؟! اوضاع و احوالت چطوره؟! خوش می گذره؟! شنيده ام که يارو هم، زده است به چاک. اسمش چی بود؟!

- اسم چه کسی؟!

- انقلاب! همان که شلنگ را انداخته بودم به گردنش؟! .... حافظه ام پاک بهم ريخته..... آها!..... بعله... انقلاب!... آن روز که شلنگ را انداخته بودم به گردنش و.....

بی اراده به راه می افتاد و گفت:

- مثل اينکه اشتباهی گرفته ايد. من شما را نمی شناسم آقا!

غلامعلی غش غش خندديد و همانطور که شانه به شانه ی او می آمد، گفت:

- خوشم مياد! از همون اول هم، آدم تو داری بودی. انقلاب هم که ظاهرا از خود ما بود، بعدا معلوم شد که اين بی همه کس، جاسوس چهارجانبه بوده. رفته پشت سر من گفته که فلانی، راستی راستی حزب اللهی شده بود! خوب، معلومه که شده بودم. بايد هم حزب الهی می شديم. اگر نمی شدم، از کجا می تونستم به وقتش، با يک پاتک حسابی، جلوی تک دشمن را بگيرم! ها؟! نمونه اش، همين خود تو. تو رو چه کسی لو داده بود؟! همون انقلاب خائن! اون روز که توی اداره به سرت زده بود و داشتی شعار می دادی و برای خودت اشعار انقلابی می خوندی، اولين کسی که پريد جلو و با مشت کوبيد توی دهانت، من بودم. اون روز خيلی از دست من عصبانی شده بودی و اگه قدرتشو داشتی، همونجا دستور می دادی که تکه و پاره ام کنند. حق هم داشتی. چون، ظاهر قضيه نشون می داد که من حزب اللهی هستم. ولی حقيقتش چيز ديگه ای بود. حقيقتت اين بود که من اونروز، اون تودهنی رو برای رد گم کردن به تو زدم تا بعدا، بتونم جلوی بچه های کميته از تو دفاع کنم. و دفاع هم کردم و سر و ته قضيه رو با اخراج کردنت و همون چند سال زندون، هم آوردم و گرنه، حکمت اعدام بود و ........

بالاجبار، راهش را از مسيری که بايد برود، منحرف کرد و وارد کوچه ای شد. وقتی ديد که غلامعلی، هنوزدارد به دنبال او می آيد، ايستاد و گفت:

- لطفا مزاحم نشويد آقا! برويد دنبال کارتان. و گرنه، پليس را خبر می کنم!

غلامعلی، بازهم غش غش خنديد و نگاهی به کاغذ دستش و نگاهی به پلاک خانه ی پشت سر او انداخت و گفت:

- بی مزه! با اين نقش بازی کردنت، ديگه شورشو در آوردی! توی جلسه ی امروز، به تو ثابت خواهم کرد که در اين چند سال، چه کسی انقلابی بوده و چه کسی ضد انقلاب......خوب!...... رسيديم..... همين جا است. زنگ در را می زنی يا من بزنم؟!

- جلسه! کدام جلسه؟!

- برو کنار جناب جيمزباند! خودم زنگ می زنم!

غلامعلی، جيمزباند را کنارزد و انگشتش را روی زنگ در خانه گذاشت و شروع کرد به فشاردادن که.......در همان لحظه، انقلاب، با کيف سامسونتی در دست، از خيابان وارد کوچه شد و به طرف آنها آمد و تا چشم غلامعلی به انقلاب افتاد، اول يکه خورد، اما فورا، خودش را جمع و جور کرد و دويد به سوی انقلاب و او را محکم در آغوش گرفت و پس از چند تا ماچ و بوسه کردن های آبدار، گفت:

- واقعا که حلال زاده ای انقلاب! همين حالا با اين جيمزباند، ذکر خيرت بود که يک دفعه پيدات شد. اين جناب جيمزباند، داشت سراغ تو رو از من می گرفت. گفتم که هر جا باشه، الان پيداش می شه که يکدفعه، پيدات شد!

انقلاب، از غلامعلی گذشت و به سوی جيمزباند رفت و با پوزخند گفت:

- اه! تو هم که اينجائی اسب وحشی!

در همان لحظه، در خانه باز شد و کسی از آن بيرون پريد. جيمزباند، باورش نمی شد که آن کسی که از خانه بيرون پريده است، همان رئيس پيش از انقلاب اداره شان باشد. وقتی رئيس پيش از انقلاب به سوی او آمد و مطمئن شد که خود او است، پيش از آنکه به او برسد، ازجايش کنده شد و شيهه کشان، از کوچه بيرون زد. صدای شليک گلوله ای آمد! وارد خيابان شد. صدای شليک گلوله ای آمد! تا انتهای خيابان پيش رفت. صدای شليک گلوله ای آمد! از ديوار رو به رو، بالا جهيد و پرواز کنان خودش را رساند به استکان چائی. چند حبه قند، درون استکان انداخت و در همان حال که آن را، هم می زد، به ساعتش نگاه کرد و ديد که هنوز، چند دقيقه ای به طلوع خورشيد مانده است!