۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

سه تفنگدار شارلاتان

 

                               سه تفنگدار شارلاتان
                     " هنربند – ماعر- نبی سنده"

هنربندی گرسنه و گمنام و يکی از هم ولايتی های او که اوهم خيلی گمنام وگرسنه بود و بعدها هر کدام برای خودشان نبی سنده و هنربندهای سير و مشهوری  شده بودند،  درخاطراتشان  نوشته اند که:
(...... يکبار، در حين انجام مأموريتی –  در راه مبارزه برای احقاق حقوق گرسنگان!-  که از روستايشان به تهران آمده بودند، قرارشان را در يک پيتزافروشی بالای شهر گذاشته بودند-  البته برای رد گم کردن!-  وچون، شروع به خوردن پيتزا می کنند، جناب هنربند که تا به  آن زمان حتی با چشم های خودش  پيتزا نديده بوده است تا چه برسد به آنکه خورده باشد، آن را، مثل نان لواش و سنگک و بربری، لوله می کند و می برد به طرف دهانش که نبی سنده ی هم ولايتی او، خنده اش می گيرد ازآن حرکات  و رو به هنربند می کند و می گويد:" ای بدبخت! حالا بازهم بگو که دهاتی نيستی!" و... اما، از زيبائی و يا زشتی روزگار، گارسنی که کنار ميزشان ايستاده بوده است و از هم ولايتی های خود آنها هم بوده است، می رود  به طرف نبی سنده  و قاشق را از دست  او می گيرد و کاردی به دست راست و چنگالی به دست چپ او می دهد  و می گويد: " ای هم ولايتی! خود تو که از او، دهاتی تری! آخر کجا  دیده ای کسی با قاشق بخورد پيتزا را؟!").
و آن هنربند و آن نبی سنده،  در خاطراتشان، ننوشته اند که:
(.......در آن لحظه ی تاريخی، از آخرين جمله ی هم ولايتی شان که گفته بود: " آخر کجا ديده ای کسی با قاشق بخورد پيتزا را؟!"، بو برده بودند که انگار، هم ولايتی آنها هم،  ذوق " معر"  دارد و اگر چندتا هندوانه ی ماعرانه، زير بغلش بگذارند و ماعرش بنامند و به آن وسيله،  او را به عنوان ماعری بزرگ،  در "کانون نويسندگان  واقعا موجود آن زمان!" بچپانندش و به آن وسيله برای روز مبادا، هم از طريق او در "کانون نويسندگان" نفوذ کنند و  هم هروقت هم که به تهران می آيند، ازرستورانش، در راه سيرکردن شکم سوء استفاده  و از خانه اش هم برای پاتوق و... اما، بايد که او را، در همان اولين قدم – به استناد به قانون نانوشته ی حق آب و گل-  به تعهدی که در قبال شکم ماعران و هنربندان و نبی سند گان پيش از خودش دارد، متعهد کنند و...  با اين هدف است که نبی سنده، فورن، ازلای آستر کتش،  جزوه ی " مرگ بر سيران!" را بيرون می کشد و آن را لوله می کند و به همراه چشمکی،  يعنی که  نوشته ای است  بسيار مهم، محرمانه و فوق فوق سری،فرومی برد درون جيب گارسون هم ولايتی و...
اما،  از زشتی يا زيبائی روزگار آن دوران،هم ولايتی شان هم که سالها زودتر از روستا به شهر آمده است و در سمت و سوی مکتب شارلاتانيزم شهری چند تا پيراهن بيشتراز آنها  پاره کرده بوده است  و از همان لحظه ورودشان به رستوران، برايشان نقشه ها کشيده بوده است،  در يک چشم بر هم زدن، غيبش می زند  و پس از چند دقيقه، با دو عدد پيتزای پهن و کلفت ديگر، باز می آيد و پيتزاها را می گذارد روی ميز و می گويد : "مرگ بر امپرياليزم مفت خوار آمريکا! مجانی باد پيتزا در جهان! بخوريد برادران! رفقا! دوستان!گور پدر صاحب رستوران!).
هنربند و نبی سنده که اشتهايشان  به دليل تاثير موفقيت آميزی که روی هم ولايتی شان - ماعر آينده؟! - گذاشته اند،  به شدت تحريک شده است، پس از تشکری اربابانه، از نوکر آينده شان، شروع به بلعيدن پيتزا می کنند و گارسون اکنون و ماعر آينده هم   برای آنکه آنها را بيشتر به سوی دام بکشاند، می ايستد  بالای سرشان وشروع می کند به خواندن معری که چند وقت پيش، بر ضد بقال و قصاب و نانوای سرمايه دار محله ی خودشان، سروده بوده است که  به ناگهان، درب ورودی رستوران به شدت باز می شود و چند نفر، با عينک  های آفتابی و هفت تيرهای زير کتشان،  دوان دوان دوان   وارد می شوند و با استناد به مستندات تاريخی،  چند هفته بعد از آن روز،  درخبرنامه ی داخلی تشکيلاتی می نويسند که: (.... سه تن از هم رزمان نويسنده و هنرمند و شاعر مان، درون قهوه خانه ای در جنوب تهران، پس از مقاومت تا سر حد جان، به دليل تقلبی بودن قرص های سيانور، سرانجام  به اسارت نيروهای دشمن در آمده اند و ... )، اماچند ماه بعد از اعلام آن خبر، معلوم می شود که آن سه  انسان" شاعر، نويسنده، هنرمند" قهرمان ، هيچ ربطی به  اين سه تفنگدار" ماعر، نبی سنده و هنربند" دستگير شده در پيتزافروشی شمال تهران نداشته اند! اگرچه، آن سه حيوان موذی شارلاتان، پس از آزادی از زندان و رفتن به روستايشان، با سوء استفاده از آبروی آن سه " هنرمند، نويسنده و شاعر" انسان، در ميان روستائيان به شهرت و نان و آبی رسيده بودند و منعکس کردن حقيقت امر، در خبرنامه های تشکيلات، حکم تف سر بالائی را داشت برای همه ی تشکل های مدافع حقوق گرسنگان، ولی تشکيلات، بالاخره، بايد  کشف می کرد که  دستگير شدن همزمان آن سه شارلاتان و کشته شدن آن سه " شاعر، نويسنده، هنرمند" انسان، چه ربطی به اين سه حيوان بی شرف داشته است که بنا بر ادعای خودشان، در همه جا، پا به پای آن شهيدان بوده اند، ولی سر بزنگاه، بنا به شانس و تصادف هائی، جان سالم به در برده اند، در حالی که به قول خودشان، کمتر از آن شهيدان، برای " سيران"، خطرناک نبوده اند! شارلاتان هائی که در همه ی آن سال ها، تحت نام دفاع از حقوق گرسنگان، تنها مشغول به سير کردن شکم گرسنه ی خودشان و پرکردن جيب خالی خودشان و دزديدن مقام و فرصت ها،  برای رسيدن به شهرت ماعری و نبی سندگی و هنربندی خودشان بوده اند و حالا که  پس از سال ها، گرسنگان وطن، شعر  "در ستايش نان"  آن سه شهيد را،  در روستا، در شهر، در مزرعه، در کارخانه، در کوچه، در خيابان، در مدرسه، در مسجد، در بازار و....، بيخ گوش همديگر زمزمه می کنند و دارند  آماده می شوند   برای آن تکان و زلزله  و.....انفجار،   آن  سه  تفنگدار" نبی سنده و هنربند و ماعر" شارلاتان به اتفاق نوچه هاشان، پراکنده شده در ايستگاه های اينترنتی داخل و خارج ايران و  دارند تلاش می کنند که بزنند زير همه چيز و بگويند که اصلن چنان " نويسنده، شاعر و هنرمند"ی وجود نداشته اند، بلکه آن دستگير شدگان درون قهوه خانه ای در تهران، خود همين ها هستند که چون آن دژخيمان پس از دستگيرکردن و شکنجه های شبانه روزی آنها ، موفق به بازکردن صندوقچه ی رمز و راز دلشان ، نشده اند، تصميم به اعدامشان گرفته اند و سرانجام، يک روزپيش از سپيده دمان و پس از آنکه هر سه نفرشان، متحد و محکم و پرتوان با همديگر ، آخرين شعرشان  را که همين شعر " در ستايش نان" باشد، فرياد می زده اند، گذاشته اندشان جلوی ديواروبسته اندشان به رگبار و ...چون، هر گلوله  تا از دهانه ی تفنگ به بيرون پرتاب شود و بر جان گرسنه ی آنها بنشيند، شعری می شده است در ستايش نان، پس آن دژخيمان- يعنی همان سيران!- از ترس آنکه مبادا  فرياد  نان و نان گفتن گلوله ها، برسد به گوش جهانيان گرسنه و بشوراند آنها را،  پس، با هزاران  سر نيزه،  به جانشان افتاده اند و پاره پاره شان کرده اند  و هر پاره ذره  را، "تبعيد" کرده اند به جائی ازجهان که حالا، پس از سال ها، آن ذرات  پراکنده ی تن و جان، همديگر را، دوباره،  پيداکرده اند در اين سو وآن سوی جهان ومتحد شده اند و شده اند همين سه " نبی سنده، ماعر و هنربند"شارلاتان و نوچه هاشان، در خارج و داخل ايران!
و... اين داستان را-  که البته صد در صد  واقعيت ندارد!-   دوستی برای راوی تعريف کرده است  که از قضای روزگار،  از يک طرف، معلم روستای همان سه تفنگدار شارلاتان و ازطرفی هم، از همرزمان آن سه زندانی سياسی شهيد پيش از انقلاب و بعد از انقلاب هم  بوده است و راوی اين ماجرا، او را  از دوران دانشگاه می شناخته است و  در سر راه بازگشتنش به ايران، شبی را ميهمان راوی بوده است و در آن شب، برای راوی تعريف کرده است  که چگونه اين "نبی سنده، ماعر و هنربند" شارلاتان،  در قبل از انقلاب، از ضعف تشکيلات وبی سوادی مردم روستاشان، سوء استفاده ها می کرده اند و با نشان دادن "عکس ظالم به جای خود ظلم" سود های فراوانی می برده اند  واکنون هم همان " هنربند، ماعر و نبی سنده"ها، در داخل و خارج از کشور، دارند از ضعف تشکل های سياسی  ونا آشنائی غربی ها با فرهنگ اصيل ايرانی و ناآشنائی ايرانيان با فرهنگ اصيل غرب،  سوء استفاده می کنند و با نشان دادن "عکس فرهنگ غرب و شرق به جای اصل فرهنگ غرب و شرق" ، ضمن به جيب زدن سودهای ميلياردی از راه فروش قاچاق کالاهای تقلبی معنوی و مادی غربی به شرقی و شرقی به غربی ، برحجم سوء تفاهم تاريخی ميان اين دو منطقه ی تمدن ساز جهانی  می افزايند و ..... من راوی از او پرسيدم که به نظر تو، راه حل اين مشکل چيست؟!
او گفت : (کدام مشکل؟!)
گفتم: ( همين مشکل هنربندی و ماعری و نبی سندگی که....)
گفت  (اولا، آن قضيه مربوط به قبل از انقلاب بود که بی سواد و باسواد و دهاتی و شهری و بالا شهری و پائين شهری و پيتزا خور و ديزی خور و ...از اينطور چيزها داشتيم. ولی، حالا، آنطور نيست و قانون به کنار، هرکسی هرچيز که بخواهد می تواند بشود و بخورد و بکند؛ مشروط به اينکه پول و زور و پارتی داشته باشد و مهمتر از همه ی آنها،  از  قبيله و يا از وابستگان به قبيله ی بساز و بفروشان مادی، معنوی، سياسی، فرهنگی، هنری، علمی و... )
سخنش را تاب نياوردم و از خواب بيدار شدم.