۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

"انقلاب، تولدت مبارک"

مردم داشتند، تظاهرات می کردند. "متظاهر اول" و " متظاهر دوم" هم ، بی آنکه به همديگر خبرداده باشند، درآن تظاهرات، شرکت کرده بودند. متظاهر دوم ، همينطور داشت با مردم شعار می داد و به همراه آنها می رفت که چشمش افتاد به متظاهراول که ايستاده است ميان تظاهرکنندگان و دورخودش می چرخد و چيزی را زير لب زمزمه می کند. فشار جمعيت، متظاهردوم را کشاند و برد به طرف متظاهراول که سرش را پائين انداخته بود و دور خودش می چرخيد و می گفت: " خانم ها! آقايان! من دفترچه ام را گم کرده ام. خواهش می کنم خودتان به من بگوئيد که روز تولدتان، چه روزی بوده است؟!".
متظاهردوم می خواست خودش را بکشاند به طرف متظاهراول و از او بپرسد که "قضيه ، از چه قرار است؟!" ، اما فشار جمعيت، او را به طرف ديگر کشاند و بعدهم، هرچه گشت، متظاهراول را پيدا نکرد تا... آنکه يک هفته پس از پيروزی انقلاب، از دوستانی شنيد که متظاهراول، در بيمارستان روانی، بستری شده است!
(چرا؟!).
( چون، دفترچه ای داشته است که گويا توی شلوغ و پلوغی تظاهرات گم کرده بوده است!).
...................................
تصور بفرمائيد که الان، قبل از انقلاب است و يک روز صبح که متظاهردوم، توی اداره، پشت ميز کارش نشسته است، دراتاق بازمی شود و متظاهراول، به درون مي آيد، سلام می کند و صبح به خير می گويد. متظاهر دوم اگرچه متظاهراول را نمی شناسد، اما پاسخ سلام او را به گونه ای می دهد که انگارسال ها است همديگر را می شناسند. متظاهراول پس از دريافت جواب سلامش، می پرد و متظاهر دوم را در آغوش می گيرد، سرو صورتش را غرق بوسه می کند و می گويد: " دوست عزيز! تولدت مبارک!".
متظاهر دوم، هاج و واج می ماند که اين آدم، چه کسی است و ازکجا تاريخ تولد او را می داند، اما در همان لحظه، متظاهراول، به سرعت، بسته ای از جيبش بيرون می آورد رو به متظاهردوم می گيرد. متظاهر دوم بسته را از زير نظر می گذراند. بسته، با کاغذ رنگارنگی پوشيده شده است و روبانی سه رنگ " سبز و سفيد و سرخ" به دور آن گره خورده است و در روی گره، عکس شيری با خورشيدی بر پشت و شمشيری در دست، پلمپ شده است. درهمان لحظه، متظاهراول، بسته را به سوی متظاهر دوم دراز می کند و می گويد:" قابل شما را ندارد. جنبه ی معنوی اش را در نظر بگيريد!".
متظاهردوم، بسته را که می گيرد دارد برای تشکرکردن از متظاهراول، به دنبال واژه ی مناسبی می گرد که ناگهان، بياد می آورد که متظاهر اول، همان شخصی است که که او را،هفته ی پيش، يکی از همکارانش به او معرفی کرده است و گفته است که ايشان قراراست از هفته ی آينده، در بايگانی اداره شان مشغول به کار شوند و... در همين لحظه، دوباره .، متظاهراول می پرد و او را در آغوش می گيرد و می گويد: " بازهم تولدتان را مبارک! متاسفانه، نمی توانم بيشتر پيشتان بمانم. الان است که سر و کله ی ارباب رجوع ، در بايگانی، پيدا شود. فعلن، خدا حافظ!".
متظاهر اول، به سرعت، از اتاق خارج می شود و متظاهر دوم را، با احساسی مخلوط از شير وسرخ و شمشير و سفيد و سبز و خورشيد، تنها می گذارد.
صبح روز بعد، پای متظاهردوم که به اداره می رسد، بياد هديه ی تولدی می افتد که از متظاهراول دريافت کرده است و بی اراده کشيده می شود به طرف بايگانی، برای عرض سلام و اظهار ارادت قلبی به متظاهر اول.
يک هفته بعد، با ديدن متظاهر اول در رستوران، بازهم بياد آن هديه ی تولد می افتد و فورن، به جبران هديه تولد، متظاهر اول را دعوت می کند به نهار.
يک ماه بعد، تصادفن، متظاهر دوم در صف گيشه ی بليط ايستاده است که متظاهراول به همراه همسرش پيدايشان می شود و از ترس آنکه مبادا بليط تمام شود، برای آنها هم می گيرد؛ يعنی به جبران هديه ی تولد، دعوتشان می کند به سينما.
وقتی دارند از سينما برمی گردند، متظاهر اول، پس از خواندن اشعاری در مورد زيبائی بهار و تولد دوباره ی طبيعت، اشاره به روز تولد خودش می کند و روشن است که متظاهر دوم، بايد در فکر تهيه ی هديه ای برای چنان روز تولدی باشد- چيزی که عوض دارد، گله ندارد! ها؟!-
آن سال به پايان نرسيده، متظاهر اول و متظاهر دوم، دوستان بسيار بسيار نزديکی شده اند. آنقدر نزديک که متظاهر اول، متظاهر دوم را به مناسبت تولد همسرش و مدتی بعد، به مناسبت تولد فرزندش، به خانه اش دعوت می کند و روشن است که با دست خالی به جشن تولد کسی رفتن هم، کار پسنديده ای نيست! هست؟!
حالا، زمانی رسيده است که متظاهر اول، متظاهر دوم را، يکی از بهترين دوستان خودش خطاب کند و و ازآن لحظه به بعد، متظاهر دوم، اخلاقن، وجدانن، منصفن، بايد که متظاهراول را در کارهای اداری هم کمک کند و ضمنن، روشن است که اگر سر وکار خويشان و دوستان و آشنايان متظاهر اول، بيفتد به اداره، متظاهر دوم، نبايد از کمک کردن به آنها هم دريغ بورزد. و چون، متظاهر دوم در کارهای اداری ، چندين پيراهن بيشتر از متظاهر اول پاره کرده است، پس کمک کردنش به متظاهر اول هم، در کارهای اداری، اظهرمن الشمس است!
منحنی دوستی در محورمختصات، "انسان" به معنای "امکان"، داشت سير صعودی خودش را طی می کرد که يک شب، متظاهر اول، می آيد به خانه ی متظاهر دوم که در مورد طرحی که برای بهتر شدن کار بايگانی اداره به مدير کل داده است، از او کمک فکری بگيرد. متظاهر دوم از متظاهر اول می خواهد که اول طرحش را برای او تعريف کند تا ببيند که در چهارچوبه ی آن طرح، چه کمکی می تواند به او بکند. متظاهر اول، دست و پايش را گم می کند و حرف به ميان حرف می آورد. متظاهر دوم، اگرچه می بيند که متظاهراول دارد طفره می رود و نمی خواهد او را در جريان کل طرح بگذارد، اما تظاهر می کند که مهم نيست و از خير گفتن طرح بگذرد و بگويد که چه کمکی از دست متظاهر دوم در ارتباط با آن طرح ساخته است. آنوقت، رگبار سؤال از طرف متظاهر اول شروع می شود و متظاهر دوم هم به همه ی آنها جواب می دهد تا می رسند به جائی که سؤال های کاری متظاهر اول، يواش يواش تبديل می شود به سؤال هائی در باره ی زندگی خصوصی همکاران اداره ای شان که متظاهر دوم می گويد: ( نمی دانم).
متظاهراول می گويد: ( چطور نمی دانی؟! مگر ممکن است که ندانی. تو داری سال ها با آنها در يک اداره کار می کنی!).
متظاهردوم می گويد: ( اولا، چيزهائی که من در مورد زندگی خصوصی آنها می دانم، مواردی است که بدون آنکه از آنها سؤالی کرده باشم، به من اعتماد کرده اند و خودشان خواسته اند که با من در ميان بگذارند. ثانيا، خود تو راضی می شوی که مسائل خصوصی ای که با من در ميان گذاشته ای، بدون اطلاع تو، با ديگران در ميان بگذارم؟!).
متظاهراول می گويد: ( نه. ولی بالاخره، فرق می کند!).
متظاهردوم : (چه فرقی؟!).
متظاهراول تا ساعتی گذشته از نيمه ی شب، برای به کرسی نشاندن جمله ی " بالاخره، فرق می کند" اش، آسمان و زمين را به هم می بافد، اما متظاهر دوم، همچنان جوابش منفی است که متظاهر اول، می گويد: ( به اين طريق، تو هم در باره ی زندگی خصوصی من، نبايد سؤالی داشته باشی!).
متظاهراول: ( ندارم. زندگی خصوصی هرکسی به خودش مربوط است!).
سرانجام، متظاهر اول، بدون دريافت پاسخ سؤالاتش در مورد زندگی خصوصی همکاران، با دلخوری، خانه ی متظاهر دوم را ترک می کند.
پس از رفتن متظاهر اول، متظاهر دوم، دچاراحساس کلافگی عجيب و غريبی می شود که تا آن لحظه برايش سابقه نداشته است. درحال تميز کردن ميز است که احساس می کند دارد نسبت به متظاهردوم بدبين می شود. در همان لحظه، چشمش به دفترچه ای می افتد که روی کف اتاق افتاده است. برش می دارد و بی اراده بازش می کند. يکدفعه جا می خورد. چون درصفحه ی باز شده، اسم خودش را می بيند و تاريخ تولدش را که جلوی آن نوشته شده است " آدم عوضی است. رابطه پيدا کردن با او مشکل است. فکرمی کند که ازدماغ فيل افتاده است و ......." ......
بعد هم، چيزهائی نوشته است و روی آن خط کشيده است. در بالا و پائين اسم او، اسامی ديگری است که آنها را نمی شناسد، ولی از تاريخ و توضيحی که جلوی اسامی آمده است، نشان می دهد که بايد تاريخ تولد آن افراد باشد. شروع می کند به خواندن توضيحات جلوی اسامی:
"... گويا در اداره ی راهنمائی و رانندگی، خرش می رود. کادو مفصل و....".
"... از حاجی بايد بپرسم که اين پيشنماز محله، چه جور آدمی است. ولی بهتر است که يکی دو دفعه هم که شده است، به مسجد بروم و....".
"... به من می گوئی عوضی؟! باشد! حاليت می کنم. مايه اش چند تا شايعه است و...".
"... می گويند که پسر خاله اش در وزارت امور خارجه کار می کند. شايد هم در آينده سفير شود...".
"... آدم ساده ای به نظر می رسد. چندتا هندوانه می خواهد که زير بغلش بگذارم...".
"... يادم باشد که به حسن تيغی بگويم که با هم بچه محل هستيم. يک وقتی به درد می خورد...".
".... برايش پست خواهم کرد. هيجانش بيشتر است....".
و.... بعد، اسم مشهدی قدير است و تاريخ تولدش. متظاهر دوم، مشهدی قدير را می شناسد. آبدارچی اداره است. جلوی اسم مشهدی قدير نوشته شده است " ... يک تسبيح شاه مقصود بدلی و...".
درهمين لحظه، زنگ در خانه به صدا در می آيد؛- چندبار پشت سر هم!- دفترچه را روی ميز می گذارد و به سوی در می رود و آن را باز می کند. خود متظاهر اول است. تظاهر می کند که چيز مهمی اتفاق نيفتاده است و در همان حال، متظاهر دوم را با عجله از جلو در کنارمی زند و وارد خانه می شود و مستقيم به طرف ميز می رود و دفترچه را بر می دارد و چنان در بغلش می گيرد و می فشارد که انگار شيشه ی عمر او است و در همان حال رو به متظاهر دوم می کند و می گويد: ( خوابيده بودی؟!).
(نه!).
( زيپ اين کيف لعنتی خراب شده است. درکيفم باز شده، دفترچه افتاده بيرون. البته اگر گمش هم می کردم، زياد مهم نبود. لاشو که بازنکردی؟!).
(نه).
متظاهر اول، نفس عميقی می کشد و در همان حال، تظاهر می کند که چندان هم عميق نيست و خدا حافظی می کند و می رود.
متظاهر دوم، آن شب را تا به صبح نمی تواند بخوابد. همه اش به مشهدی قدير فکر می کند. آخر، مشهدی قدير کجا و بياد آوردن روز تولدش کجا؟! مشهدی قدير و دريافت کردن تسبيح شاه مقصود، به مناسبت روز تولدش، آنهم از دست رئيس کارگزينِ؟!
هديه ای که برای مشهدی قدير انتخاب می شود، نياز به دقت ويژه ای دارد. اين آقای رئيس کارگزينی – يعنی همان متظاهر اول-، بايد ساعت ها، به حرکت انگشتان مشهدی قدير - بخصوص انگشتان شست و اشاره ی او- ، خيره شده باشد و ديده باشد که چگونه بين آن دو انگشت، دانه های تسبيح شيشه ای، خاکی و يا سنگی، با هم تلاقی می کنند و با صداهای جور و واجوری که از برخورد دانه ها به گوش رسيده است، فهميده باشد که داشتن تسبيح شاه مقصود، يعنی تسبيح شاه مقصود! می گوئيد بدلی است؟! خوب. باشد. مگر مشهدی قدير، تا به حال، چندتا تسبيح شاه مقصود داشته است که بتواند بدلی و اصلی اش را از هم باز شناسد؟! مهم، شم قوی آقای رئيس کارگزينی است که تشخيص داده است که مشهدی قدير، تشخيص نخواهد داد!
مشهدی قدير، تسبيح را ميان انگشتانش دارد و هی ميرود ته خط و دوباره بر می گردد سر خط. و در هر رفت و برگشت، در خيالش، خطوط چهره ی مهربان آقای رئيس کارگزينی، واضح و واضح تر می شود که صدای زنگ به گوشش می رسد. از آبدارخانه به بيرون سرک می کشد که ببيند چراغ کدام اتاق روشن است و می بيند که که چراغ اتاق "آقا" ی رئيس کارگزينی است؛ همان چراغی که نورش با بقيه ی چراغ ها متفاوت است و اين تفاوت را از روزی دريافته است که تسبيح شاه مقصود، ميان انگشتانش به حرکت در آمده است. پس، بايد فورا خودش را به اتاق "آقا" برساند و می رساند و در را باز می کند و وارد می شود. آقا پشت ميزش نشسته است. مشهدی قدير خم می شود و سلام می کند. می خواهد بيشتر خم شود، اما خشکی ستون فقراتش به او اجازه ی آن کار را نمی دهد:
(حالت چطور است مشتی. با تسبيح در چه حالی؟).
(شکر خدا آقا. از دولتی سر شما خوبيم. امری بود؟).
(لطفا يک چائی).
(چشم آقا. الساعه).
مشهدی قدير غيبش می زند و در مدت زمانی که اصلا نمی شود باور کرد، بهترين چائی مشهدی قدير، جلوی آقا گذاشته می شود. خوب. اين يک امکان! امکانی که شايد در همهمه ی روزمره گی به حساب نيايد. اما، قضيه به همينجا ختم نمی شود، چون مشهدی قدير امکانات ديگری هم دارد؛ از جمله اينکه، مشهدی قدير، با سابقه ترين کارمند اداره است و از خيلی امکانات بالقوه ای که آقا، احتمالا از آن بی خبر مانده است، با خبر است و به نظر آقا هم که زندگی يعنی شکارکردن همين امکانات. يک معادله. معادله ای که آقاهائی مثل آقای رئيس کارگزينی، يک طرفش قرار می گيرند و باباهائی مثل مشهدی قدير، يک طرفش.
............................................

انقلاب که پيروز شد و ظاهرا، آب ها از آسياب افتاد وهمه به سر کارشان بازگشتند، متظاهر دوم هم بازگشت به اداره شان. اما چه اداره ای؟! اداره ای که نه " آقا " يش معلوم باشد و نه " بابا" يش، خوب، کارش هم معلوم نيست. همه شان، يک تسبيح گرفته بودند دستشان و می رفتند سر خط و باز می گشتند ته خط و ... که گفتند بايد در سالن کنفرانس اداره جمع شوند! چرا؟! چون " آقا " ئی را فرستاده اند که برای ما سخنرانی کند. هيچکس تعجبی نکرد. مناسبت روشن بود. يک سال از انقلاب گذشته بود و سالگرد انقلاب در پيش. با خودشان گفتند که حتما راجع به برنامه ی چگونگی برگذاری جشن است سالگرد انقلاب است و تقسيم مسئوليت ها. همه شان در سالن کنفرانس اداره جمع شده بودند و سرک می کشيدند که چه وقت " آقا " وارد می شود. سرانجام، پس از هزار سال انتظار، " آقا " وارد شد. اگر مشهدی قدير زنده مانده بود، خدا می دانست که با ديدن " آقا " چه حالی می شد. مشهدی قدير، عمرش را داده بود به " آقا ". و شايد به همان دليل، قرائت کلام الله مجيد را که معمولا، پيش از سخنرانی همه ی " اقا "ها انجام می شد، گذاشته بودند به عهده ی پسر مشهدی قدير؛ البته، به شرط آنکه فلاکس چائی انجمن اسلامی اداره را به موقع پر کند. و با توجه به همان مقام بود که حالا هم اجازه داشت که در فاصله ی چند متری " آقا " بايستد. اما، هيجان ناشی از ارتقاء به چنان مقامی، نمی گذاشت که " آقا " را درست ببيند و بشناسد و تازه ، اگر هم می ديد، شايد مدتی طول می کشيد تا او را بشناسد؛ همچنانکه برای بقيه ی کارمندان ازجمله متظاهر دوم، طول کشيده بود تا متظاهراول پيش از انقلاب، يعنی همين آقای پس از انقلاب را که اکنون پشت تريبون ايستاده بود، بشناسد!
آقائی که ديگر آن آقای متظاهراول سابق نبود؛ ريش توپی آقا، موهای ژوليده ی آقا، کت و شلوار مندرس آقا و نگاه و صدای فروتن آقا، و از همه مهمتر، تسبيح بلند و سياه آقا، کجا می گذاشت که آدم، آن متظاهر ريش تراشيده ی، موی سر شانه کرده ی، کراوات به گردن آويخته ی قبل از انقلاب را بياد آوارد که صدايش هميشه شاد شاد بود؛ بخصوص به هنگام گفتن جمله ی " تولدت مبارک! ".
آقا، دفترچه ی قطوری را که در دست گرفته بود، بالا برد و رو به همه ی کارمندان گرفت و فرياد زد:
( ........ و همين نکته را به برادران و خواهران مبارز و انقلابی ام بگويم که اين دفترچه ای که در دست من است، در حقيقت سندی است که دغدغه های خاطر مرا که يک برادر کوچکی بيش نيستم، در تمام طول انتظار برای تولد انقلابمان، در خود ضبط کرده است و هفته ی ديگر که سالگرد اين انقلاب عزيز است، از هم اکنون، به استقبالش می رويم و همه با هم می گوئيم که ای انقلاب! ای انقلاب عزيز، تولدت مبارک باد. تولدت مبارک باد!).
اول، پسر مشهدی قدير فرياد برآورد که " تولدت مبارک". و بعد هم، همه ی سالن يکصدا فرياد زدند " انقلاب عزيز، تولدت مبارک!". متظاهر دوم هم فرياد می زد و در همان حال، سعی می کرد که از پشت ديوار اشکی که جلوی ديدش را گرفته بود، رنگ دفترچه ئی را که در دست دوست ديروز و آقای امروز بود، ببيند. دفترچه ای که رنگش، مخلوطی بود از رنگ سبز و سفيد و سرخ که عکس خدا را روی آن نقاشی کرده بود!