۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

خدا درآينه


عشق، مبارزه، ازدواج، انقلاب و....... شکست را، با عجله پشت سر گذاشته بودند و رسيده بودند به تبعيد که ........ به ناگهان، زن ، زد زير گريه و گفت:
- باورم نمی شود. نه. اصلا باورم نمی شود!
مرد، اگرچه دليل گريه ی زنش را می دانست، اما از آنجائی که می خواست به هر حال، سخنی گفته باشد، گفت:
- باز چه شده است؟!
- آخر، چطور می توانم باور کنم که تو مرده باشی؟!
مرد، اول فنجان چای را از کنار دست زنش دور کرد و بعد، لقمه ی جويده شده ای را که در دهان داشت، فرو داد و گفت:
- چائيت را بخور. سرد می شود.
زن، در حالی که اشک هايش را پاک می کرد، لبخند زد و گفت:
- خوب است که هنوز حواست سر جايش است!
- چکارکنم. ترسيدم که باز بشکند!
- ای کاش، همه ی چيزها، مثل همين فنجان بود؛ می شکست، يکی ديگر می خريديم!
- مگر مردن من، دست خودم بود؟!
زن، از جايش برخاست و به بهانه ی آوردن چای، رفت به سوی آشپزخانه. وارد آشپزخانه که شد، بغض، راه گلويش را بست. احساس کرد که بايد جيغ بکشد. نمی شد. به طرف پنجره ای رفت که رو به خيابان باز می شد. به آسمان نگاه کرد و به زمين خيس و درختان؛ با برگ های سبز و باران خورده شان. آيا انداختن خودش از پنجره به بيرون، چاره ی دردش بود؟!
- بی فايده است!
صدای مرد بود که از سوی اتاق می آمد. زن گفت:
- چه بی فايده است؟!
- همان چيزی که داری راجع به آن فکر می کنی!
- هرچه باشد، از اين نوع زندگی که بهتر است.
- بچه ها چه می شوند! فکر آنها را کرده ای؟!
بغضی که توی گلوی زن بود، نگذاشت که جواب شوهرش را بدهد. دو فنجان را پر از چای کرد و به اتاق بازگشت. مرد گفت:
- ناراحت نباش. درست می شود.
- ناراحت خودم نيستم. ناراحت اين دوتا طفل معصوم هستم که فکر می کنند، هنوز پدرشان زنده است!
- مگر آن بچه هائی که پدرشان زنده اند، برای بچه هاشان چکار می کنند که من نمی کنم؟!
- زندگی!
- فکر می کنی که من نمی خواهم زندگی کنم! اين از انصاف به دور است که از کسی که مرده است، بخواهی که زندگی کند. تازه، اين چيزها، خيالات تو است. و گرنه، بچه ها از کجا می دانند که من مرده ام؟!
زن، بغضش ترکيد. خودش را از صندلی، پائين کشيد و نشست روی زمين و در حالی که هق هق گريه امانش را بريده بود، گفت:
- پس من چه؟! من که می دانم. آخر، اين انصاف است که......
- می خواستی آرزو نکنی! آرزو کردی و از خدايت خواستی که من را بکشد و خدايت هم، آرزوی تو را برآورده کرد و من را کشت!
ناگهان، برقی از خوشحالی در چشم های زن درخشيد و از جايش برخاست و رفت روی صندلی و کنار مرد نشست و گفت:
- پس، بالاخره باور کردی که خدائیِ هست. ها؟!
مرد، بی آنکه سرش را به سوی زن برگرداند، همچنانکه به نقطه ی دوری در رو به رويش خيره شده بود، گفت:
- باور کردن خدا، مال زنده ها است. مرده ها ، خدا را می بينند.
- يعنی می خواهی بگوئی که تو هم خدا را می بينی؟!
- آری.
- چه شکلی است؟!
- مثل تصوير خودم، در آينه.
برقی که در چشم های زن، در حال درخشيدن بود، ناپديد شد. از جايش برخاست که به آشپزخانه برود، اما پاهايش او را به سوی پنجره ای کشاندند که ساختمان بلندی در آنسويش ايستاده بود؛ بين او و آسمان. به جلوی پنجره که رسيد، ايستاد و به خاطر آورد که چگونه پس از مرگ شوهرش، تنها آينه ی قدی خانه شان را رنگ زده بود که مبادا روزی بچه هايش ، به تصادف جلوی آينه ، کنار شوهرش بايستند و ببينند که تصوير پدرشان در آينه پيدا نيست. مرد گفت:
- بی فايده است!
- چه، بی فايده است؟!
- اينکه مدام فکر کنی که خدائی هست يا نيست.
- من به اين چيزها فکر نمی کردم.
- پس داشتی به چه فکر می کردی؟
- داشتم فکر می کردم که آيا يک آينه ی ديگری بخرم يا نه؟
- آينه بخری که خدا را در آن ببينی؟!
- نه. خودم را!
هم زمان با ظاهر شدن لبخندی روی لب های مرد، زن از پنجره دور شد. مرد، پس از انديشيدن به انگيزه ی لبخندی که روی لب هايش نشسته بود، بر خود لرزيد و در اثر همان لرزش، به هنگام برخاستن از روی صندلی، نتوانست تعادلش را حفظ کند. بی اراده، دستش به فنجان روی ميز خورد. فنجان به گوشه ای پرتاب شد و شکست. صدای زن، از اتاق ديگر آمد که می گفت:
- شکست!
مرد، چيزی نگفت. به سوی پنجره رفت و ديد که ابرها دارند پراکنده می شوند، اما هنوز باران همچنان می بارد. زن بارانی اش را پوشيد و چترش را برداشت و از خانه خارج شد. مرد، صدای بسته شدن در خانه را که شنيد، پنجره را باز کرد و پروازکنان دور شد.