دبليو بوش، تارمی زند. بنلادن، گيتار!
بيست و چند سالی می شد که هر سال، به هنگام عيد نوروز، گفتگوی تلفنی آقای نوروزی با مادرو پدرش و يا اگراز خواهران و برادرانش آنجا بودند، اينطور پايان می گرفت که او می گفت:
- ( بالاخره می آيم!)
و آنها می گفتند:
- ( همه اش می گوئی می آيم، ولی....)
- ( شايد هم تا عيد نوروزآينده، اوضاع عوض شود و حسابی ديدارها را تازه کنيم.)
- اوضاع چی عوض شود؟!
- ( چه می دانم! اوضاع من. اوضاع شما. اوضاع دنيا. بالاخره، يکی از همين عيدها، پرستوها به لانه هايشان باز خواهند گشت!)
- ( پارسال هم، همينو می گفتی!)
راست می گفتند. پارسال هم، همين را گفته بود. و توی همه ی آن امسال ها که قولش را داده بود و آن پارسال ها که به قولش وفا نکرده بود، چند تا شان از گردونه ی اين دنيا، به گردونه ی آن دنيا پرتاب شده بودند و تقريبا، يک سال در ميان، عيدهاشان سياه پوشيده بود و مکالمه های تلفنی شان، هق هق گريه. البته، او به خودش اجازه ی گريه کردن نمی داد، بلکه ضمن آنکه آنها را دلداری می داد و اميدوار به تغيير قريب الوقوع اوضاع نگهميداشت، سرش را به ديوار می کوباند و می کوباند!
چند ماه پيش که پدرش سکته کرده بود، وقتی تلفن زد، مادرش گوشی را برداشت و پس از آنکه فهميد دارد با پسر جلای وطن کرده اش صحبت می کند، با صدای عجيبی، شروع کرد به خواندن اين شعر:
- ( پرستو، آی پرستو، آی پرستو! - پرستو، رفته از ترسش تو پستو!)
آقای نوروزی خنديد و گفت:
- ( مادرجان! تو هم که مثل مادر بزرگ، شاعر شده ای؟!)
ناگهان، صدای جيغ مادر درآمد و بعد هم، صدای کسی که داد می زد:
- ( بيا بگيرش! باز داره حالش بهم می خوره!)
آقای نوروزی داد زد که:
- ( الو!.......الو!...... چی شد مادر؟!)
صدای برادرش را شنيد که داد می زند:
- ( ديگه چی می خواستی بشه ؟!)
آقای نوروزی گفت:
- ( چی شده داداش! چرا سر من داد می کشی! مادر چش شده؟!)
برادرش، دو باره دادکشيد:
- ( برای جنابعالی چه فرقی می کند؟! رفتی و تو خارج، جا خوش کردی و اين بدبخت ها را همينجور چشم به در، در انتظار گذاشتی! خدا را خوش مياد؟! چرا بر نمی گردی؟! اگر بلائی سراينها بياد، مسئولش تو هستی!)
آقای نوروزی هم داد زد و گفت:
- ( مسئولش من نيستم داداش! مسئول همه ی اين بدبختی ها، کسانی هستند که........، آخه می دونی که من نمی تونم توی تلفن......، من ملاحظه شما را می کنم که اگر.....)
برادرش داد زد و گفت:
- ( نمی خواد ملاحظه ی ما را بکنی! حرف دلتو بزن. هر وقت تلفن می زنی، يک جوری آسمونو به ريسمون می بافی که انگار، همه گوش ها شونو چسبوندن به خط تلفن ما! به خدا قسم که از اين خبرها نيست داداش! تازه، همينطورهواپيما، پشت هواپيما است که داره پرستوها را به لونه شون بر می گردونه. داداش! چشاتو وازکن! چرا نمی خوای قبول کنی که توی اين مملکت، داره اتفاقهائی ميفته؟! چرا فکر می کنی که همه ی اتفاق ها، بايد به دست آدمهائی مثل تو و امثال تو، بيفته؟! نه داداش! ماهم آدم هستيم. ما هم، سياست سرمان می شود. به خدا قسم که........)
بعدها که فکر می کرد، نمی دانست که بالاخره، خود او، تلفن را قطع کرده بود يا برادرش و يا آنها! هرچه بود که پس از آن تلفن، گويا چندين دفعه، بيشتر و شديدتر از دفعات قبل، سرش را به ديوار کوبانده بود که نتيجه ی آن سر کوباندنهای مداوم، شده بود، حيرانی و ويرانی و......گويا، توی همان ويرانی ها و حيرانی ها بود که چند روز مانده به عيد نوروز، عزمش را جزم کرده بود که به ايران باز گردد و حالا، توی هواپيمای جمهوری اسلامی، نشسته بود و به همراه ديگر پرستوها، در راه بازگشتن به وطن بود، اما باورش نمی شد و فکر می کرد که دارد خواب می بيند. چشم هايش را چند بار، باز و بسته کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. همه ی مسافران، در حال بگو و بخند بودند و از ميان جمله های فارسی، کلمات لاتين به بيرون پرتاب می شدند و در همان حال، هندوانه و کباب و آش رشته و خربزه و موز و سمنو و سنجد و شيشليک و پشمک و زولبيا و شير برنج و بستنی و پالوده و....... بود که به همديگر تعارف می کردند. ميهماندارهای زن هم، در حالی که رو سری هايشان، هی فرو می لغزيد و روی شانه هايشان می افتاد، ضمن آنکه با يک دستشان، رو سری را مرتب می کردند، با دست ديگرشان، جعبه های شيرينی بود که می گرفتند جلوی مسافران و گهگاهی هم، برق غش غش خنده هاشان که هوا را می شکافت و پرستو وار، پرک پرک می زد و می نشست روی لب های مسافران ديگر. او هم، لبخند زد و لبخندش را برد به سوی مسافر سمت راستش که يک جنرال نيمچه آمريکائی نيمچه انگليسی نيمچه ايرانی بود. جنرال سه نيمچه هم، به او لبخند زد و با هم، نگاهشان را بردند به سوی جوانی که در سمت چپ او نشسته بود و کراواتی بر گردن داشت که سه پرچم – ايران، آمريکا، انگليس- ، بر روی آن نقاشی شده بود و در همان حال، چشم به آيات قرآن کامپيوتری دوخته بود که روی زانوهايش داشت. جوان کراواتی هم، وقتی متوجه نگاه آنها شد، چشم از صفحه ی کامپيوتر برگرفت و در حالی که با لبخند به آنها نگاه می کرد، گفت:
- ( و تبارک الله احسن الخالقين! ببينيد! بشری که مخلوق خداوند است، چنين دستگاهی را خلق کرده است که آدم واقعا، مبهوت می ماند. حالا ببينيد که خداوند که خالق آن بشر است، چگونه خالقی است! به قول آقای خمينی که می فرمودند: " هی نگوئيد، جنگ جنگ تا پيروزی، بلکه بگوئيد: هم شرقی، هم غربی، هم جمهوری اسلامی". بلی. واقعن، برای حفظ اسلام، اگر لازم شود، ترک مستحبات که به جای خود، ترک واجبات هم می شود کرد، حالا ما چرا نبايد، مثلا برای حفظ اسلام هم که شده است، هی نگوئيم فقط اسلام! فقط اسلام! فقط اسلام!... بلی. بنده، در تز يکی ازدکتراهايم که به چندين السنه ی فرنگی، ترجمه و چاپ شده است، نوشته ام که حضرت موسی و عيسی و محمد، بخش عمده ی زندگی شان را صرف مبارزه با........... )
آقای نوروزی، فکر می کرد که اين جوان کراواتی را قبلا، يک جائی ديده است- شما چطور؟!- ، اما هرچه به مغزش فشار می آورد، يادش نمی آمد! در همان لحظه، از بلندگوی هواپيما، سرود ای ايران، ای مرز پرگهر، پخش شد و با پخش شدن سرود، همه ی مسافران، از جمله خود او و آن جوان کراواتی و جنرال سه نيمچه، از جايشان برخاستند و در حالی که دست راستشان را به علامت احترام، روی قلب هايشان گذاشته بودند، همه با هم، شروع کردند به خواندن سرود " ای ايران، ای مرز پرگهر". اگرچه، هنوز هم باورش نشده بود که دارد به ايران بر می گردد، اما سرود را می خواند و از شدت شوقی که به او دست داده بود، های های گريه می کرد و در همان حال، بياد مرحوم مادر بزرگش افتاد و با خودش فکر کرد که ای کاش، مادر بزرگش، الان توی هواپيما بود و اينهمه آزادی و هندوانه و اتحاد و پشمک و مبارزه و شعر و زولبيا و داستان و عدالت و ترقی و دموکراسی و.......... جعبه های شيرينی را، با چشم خودش می ديد و با گوش های خودش فرياد متحد سرود " ای ايران، ای مرز پر گهر " را می شنيد و آن وقت، حتما طبع شاعرانه اش گل می کرد و احتمالا، شعرکی هم می سرود و.....که ناگهان، در کابين خلبان باز شد و مادر بزرگ، پای به درون گذاشت! مادر بزرگی بدون روسری، با کاپشن و شلوارلی و موهائی به سبک قيصری! مادر بزرگ، دست راستش را بالا برد و مسافران را دعوت به سکوت کرد. مسافران، ساکت شدند و مادر بزرگ ، در حالی که به بدنش، پيچ و تاب های غير شرعی ای می داد، در لا به لای آن پيچ و تاب ها هم، اين شعر را که حتما، از سروده های پسامدرنش بود، با صدای مواج و رنگارنگی می خواند:
نوروز.
عيد.
در.
نو
های.
پرستو.
های.
نو.
در.
عيد.
نوروز.
ررررررررينگ.............رررررررينگ.....ررررررينگ...... آقای نوروزی از خواب پريد و...... درون تاريکی، دويد و.......لغزيد و.....افتاد و.......خزيد و.... سرانجام، چراغ را روشن کرد و خودش را رساند به تلفن و گوشی را برداشت:
- ( الو!......الو!....)
- ( خواب که نبودی؟)
- ( چرا. خواب بودم. چه خبر شده؟!)
- ( انقلاب سقوط کرد!)
- ( از چه ارتفاعی؟)
- ( يعنی چه از چه ارتفاعی؟!)
- ( يعنی اينکه وقتی می گوئی انقلاب سقوط کرد، بايد از ارتفاعی سقوط کرده باشد! مگه نه؟!
- آره. از ارتفاع خيال! و خيال همان چيزی است که تو .......)
در، باز شد و اول، "عمونوروز" و "پاپانوئل" پای به درون اتاق گذاشتند و بعد از آنها هم، " بن لادن" و "جورج بوش". عمونوروز و پاپانوئل، لب بر لب هم گذاشته بودند و با هم تانگو می رقصيدند. دبليو بوش، تار می زد و بن لادن هم، گيتار!
- ( الو!..... داری گوش می کنی؟!)
- ( نه. دارم می بينم!)
- ( چی رو می بينی؟!)
- ( چيزهائی رو که تو نمی خواهی يا نمی توانی ببينی!)
تلفن قطع شد. همه ی مسافران، غش غش خنديدند و دست زدند و هواپيما هم به زمين نشست و آقای نوروزی هم، گوشی را، بر خلاف هميشه ، به آرامی روی تلفن گذاشت و سرش را هم، برخلاف هميشه که در چنان مواردی، ازعصبانيت به ديوار پشت سرش می کوباند، ديگر نکوباند.