" سوسولا کشن؟! تو سوراخمشن!"
آقای نوروزی، بعد از پيروزی انقلاب ، با هدف خدمت به پا برهنه ها، به ايران بازگشته بود. اما، با ديدن اوضاع و احوالات جاری در مملکت، دل به شک شده بود و يکسالی را در شک و ترديد به سر برده بود تا آنکه يک هفته مانده به عيد نوروز، جلوی کتاب فروشی های دانشگاه قدم می زد که ناگهان، همهمه ای به گوشش رسيد. ايستاد و به اطرافش نگاه کرد و چشمش به جمعيتی افتاد که داشت از سوی ميدان انقلاب به سوی دانشگاه می آمد.
جمعيت، شعارگويان، آمد و آمد تا رسيد به او. مانده بود که چه بايد بکند. دچار احساسی شده بود، مثل احساس برق گرفتگی و ديگر چيزی نفهميد تا آنکه خودش را، درون دانشگاه ديد که ميان همان جمعيت ايستاده است و دارد با آنها، شعاری را فرياد می زند. شعار، اين بود: ( يک عده می گفتند: " سسلا کشن؟!"........ و عده ی ديگری، جواب می دادند : " تسوراخمشن!" ).
يکی دو دوری که توی دانشگاه گشت و شعار داد، به ناگهان، يکی از ميان جمعيت، انگشت اشاره اش را به سوی او نشانه گرفت و فرياد زد:
-مرگ بر کراوات! مرگ بر کراوات!
يکی ديگر، به سوی او يورش برد و فرياد زد:
- قيچی! قيچی! قيچی!
و بعد هم، شيئی سنگين، از پشت، خورد توی سرش و ديگر چيزی نفهميد تا ..... چشم که بازکرد، خودش را روی تخت بيمارستان ديد.
پس از يک هفته که از بيمارستان مرخص شد، تعطيلات نوروز بود و يک روز که عمويش " دکتر نوروزی " برای بازديد عيد به ديدن پدر او آمده بود، صحبت از چگونگی کتک خوردنش در دانشگاه به ميان آمد و دکتر نوروزی، غش غش خنديد و گفت:
- می دانی معنی شعار سسلا کشن؟! تسوراخمشن "، يعنی چه؟!
- نه.- پس برای چه شعار می دادی؟!
- نمی دانم. شايد برای اين بود که در دوران انقلاب، در ايران نبودم و عقده ی تظاهرات داشتم!
دکتر نوروزی، سرش را پائين انداخت و متفکرانه گفت:
- عموجان، خود انقلاب هم، گشوده شدن يک عقده بود. مقصرش هم خود شاه بود.
- پس، شما هم بی تقصير نبوديد. چون، مشاور يکی از وزرای همان شاه بوديد! -
- بعله که بودم. از مشاورهم بالا تر بودم. پيش خودمان بماند. يک وقت هائی می شد که به تنهائی شرفياب می شدم. حتی، چندين دفعه، خودم راجع به همين عقده ی تظاهرات، به شاه گوشزد کردم. گفتم که مردم احتياج دارند که يک جوری عقده شان را خالی کنند. اصلا، خود تو بايد هرچند وقت، به مناسبت هائی، يک تظاهراتی بر ضد خودت راه بيندازی. مثلا، از يکی از فاميل هايت، يا يکی از کسانی که به او اعتماد داری، بخواهی که شروع کند به ساز مخالف زدن. خب، معلوم است که هرچه مخالف توی مملکت است، پشت سر مخالف شاه، جمع می شود. آن وقت خواهی ديد که منافعش از ضررش بيشتر است. اولا، می شود فهميد که چقدر مخالف داری و چه کسانی هستند و چه می خواهند و نرخشان چقدر است و از اينجور چيزها. ثانيا، عقده ی مخالفينت ، با شکستن چهارتا در و پنجره و آتش زدن چند تا ماشين و اتوبوس و کيوسک تلفن، خالی می شود. ثالثا، به خارجی ها نشان می دهی که در مملکت، آزادی هست. دموکراسی هست و از اينجور چيزها. ولی شاه گوش نمی کرد. به کسی اعتماد نداشت. می گفت که دم همشان به جائی وصل است. عاقبت چی شد؟! انقلاب!
- برای من عجيب است که چطور، بعد از انقلاب، مزاحمتان نشدند؟!
دکتر نوروزی، پوزخندی زد و گفت:
- مزاحم؟! مزاحم من؟! من خودم، يک پا انقلابی هستم جوون!
-انقلابی؟!
- آدم بايد سياست داشته باشد. سياست! اگر لازم بشود، آخوند هم می شوم! تو در بيست و هشت مرداد، هنوز به آن سن نرسيده بودی که بتوانی قضايا را درست تشخيص بدهی. اما، همين پدرت، خودش دستش توی کار بود. اوضاع که برگشت، پدرت خودش را کنار کشيد. بهش گفتم که با اين اطلاعاتی که تو داری، نه می کشنت و نه مياندازنت زندان. بلکه بر عکس، روی سرشان می گذارنت. قبول نکرد. گفت، خيانت است. نيامد. با ما نيامد و باخت. بعد از قضايای پانزده خرداد هم، بهش گفتم که يکی از تجار بازار، دارد پول جمع می کند که رساله ی خمينی را چاپ کند. بهش گفتم که دارم می روم که يک مبلغی به آن تاجر بدهم و تو هم برای روز مبادا، بيا و مبلغی بده. بازهم قبول نکرد و گفت که از سياست کنار کشيده است. دروغ می گفت. خمينی که هنوز توی پاريس بود، بهش گفتم که من دارم می روم پاريس. تو هم بيا. مخارجت با من. بازهم، گفت نه! گفتم باشد. روی همين نه ات واستا، تا علف زير پايت سبز شود. حالا هم همينطور، روی نه اش ايستاده است. نه جانم! آدم بايد سياست داشته باشد! اصلا، تو به من بگو که کدام دولتی در دنيا هست که از عيب و نقص، مبرا باشد. ها؟! خوب! هر دولتی هم که به سر کار بيايد، به آدم هائی مثل ما نياز دارد. بخصوص اينها. آخه، يک مشت آخوند که از مملکت داری سر رشته ای ندارند! دارند؟! پزشک و مهندس هستند؟! نه! متخصص کامپيوتر هستند؟! نه! خلبان هستند؟! نه! از امور اقتصادی، چيزی سرشان می شود؟! نه! از امور نظامی، چيزی سرشان می شود؟! نه! از امور امنيتی و اطلاعاتی، چيزی سرشان می شود؟! نه! بازهم می خواهی بشمارم؟! متخصص می خواهند جانم! متخصص!
- متخصص يا متدين؟!
دکتر نوروزی، غش غش خنديد و گفت:
- ای عموجان! چه دينی، چه کشکی! تظاهر است. تظاهر! همان کسی که خودش، آنجا، پشت ميز نشسته است و دم از تعهد و تدين می زند، می داند که دارد دروغ می گويد. خوب، اگر بگويد تخصص مهم است، آنوقت، بايد فورا، از جايش بلند شود و من و تو را، سر جای خودش بنشاند. می شود؟! نه. نمی شود. ولی، تو هم نبايد به رويش بياوری. می گويد تدين مهم است؟! خوب! تو هم بگو بعله! صد در صد! بر منکرش لعنت! به قول آن سوسن خواننده که می گفت: "بدون عشق نميشه زندگی کرد. سلام برعشق. سلام برعشق!". تو هم بگو: "بدون دين نمی شه زندگی کرد. سلام بردين. سلام بردين. ها؟!". بعدش خواهی ديد که در اتاق را می بندد و برايت بشکن که می زند هيچی، رقص هم می کند. مهم اين است که بعله را بگوئی و به عيب ايرادشان، کاری نداشته باشی، آنوقت، آنهاهم به عيب و ايرادهای تو، کاری ندارند و به قول آن ضرب المثلی که می گويد: " با ما باش، هرچه خواهی باش!"، می شوی از خودشان. ها؟! مگر در زمان شاه، غير از اين بود؟! بادمجان باد دارد. بلی قربان. بادمجان باد ندارد. بلی قربان!
و او، در حالی که صدايش از شدت عصبانيت، می لرزيد، گفت:
- آنوقت، همان بعله قربان گفتن ها بود که مملکت را به آن روز نشاند!
دکتر نوروزی، رو ترش کرد و تسبيحش را از اين دست به آن دستش داد و گفت:
- البته، بعله گفتن داريم تا بعله گفتن!........بعله...... بگذريم! ..........به قول آن شاعر که می گويد: " فلفل هندی سياه و خال مهرويان، سياه. هر دو جانسوزند، اما اين کجا و آن کجا؟!"، بعله!...... "هر گردوئی، گرد است، ولی هر گردی، گردو نيست!" .... بعله!.....غرض از اين صحبت ها، اين است که می خواهم بگويم که اينها، به آدم هائی مثل بنده و جنابعالی احتياج دارند. اگر می بينی که کاری به کار من نداشته اند و امروز، عوض اينکه بيائی سر قبرم و يا گوشه ی زندان افتاده باشم، نه تنها اينجا، جلوت، حی و حاضر نشسته ام، بلکه، خيلی کارها هم از دستم ساخته است! چرا؟! برای اينکه، اطلاعات دارم. اطلاعات جانم! اطلاعات! از بالا تا پائين. توی همه شان هم بوده ام. از دهاتی تا شهری. از چپ تا راست. حالا حرفم به تو است عموجان. با پدرت کار ندارم. تو هم که سال ها، توی خارج بوده ای. چند تا زبان بلد هستی. شنيده ام که توی خارج، در بانک اطلاعات بين المللی کار می کنی. اگر بخواهی اينجا بمانی، قول صد در صد ميدهم که بهت احتياج دارند. اصلا، خودم معرفی ات می کنم و.......
ناگهان، استفراغش گرفت؛ از حرف های عمويش بود يا از ضربه ای که توی دانشگاه به سرش خورده بود؟! به هر دليل که بود، از اتاق بيرون زد و خودش را به دستشوئی رساند. پدرش آمد و گفت:
- با اين بی شرف، دهن به دهن نشو! بحث نکن! در همه جا دست دارد. فردا، کار دستت می دهد!
و او که از خشم به خودش می پيچيد، با صدای خفه ای فرياد زد و گفت:
- به جهنم که کار دستم بدهد!
- خواهش می کنم باباجان داد نزن!
- من از آنهائی که توی دانشگاه، روی سرم ريختند و کتکم زدند، گله و شکايتی ندارم. آنها را می بخشم و به حساب نفهميدنشان می گذارم. چون، هنوز دوست و دشمنشان را نمی شناسند. ولی، آدمهای بی شرفی مثل اين را نمی توانم ببخشم. اين ها، دزدهای با چراغ هستند. حالا می بينيد! من تصميم خودم را گرفته ام. در ايران نمی مانم. بر می گردم خارج!
- خيلی خب! می خواهی برگردی، برگرد! ولی تا اينجا هستی مواظب رفتار و گفتارت باش. من از اين عمويت بيشتر می ترسم تا ازغريبه ها. بيا بنشين و دندون سر جگر بگذار تا گورش را گم کند و برود. و گرنه، ممکن است برايت پاپوش درست کند و ممنوع الخروجت کنند، و يا اگرهم نتواند، بعد از رفتنت، عقده هايش را سر ما خالی خواهد کرد!
بعد از بيرون آمدن از دستشوئی، بناچار رفت و جلوی در اتاق ايستاد و رو به عمويش کرد و گفت:
- می بخشيد! حالم خوش نيست. می ترسم که باز استفراغم بگيرد و نتوانم خودم را به دستشوئی برسانم و خدای نخواسته، بپاشد به سر و صورتتان! پس، اگر اجازه بفرمائيد، از همين فاصله، با شما خداحافظی کنم!
دکتر نوروزی، از بالای عينک به او خيره شد و گفت:
- اشکالی ندارد! اما، می خواستم معنای آن شعاری را که در دانشگاه می داده اند، برايت بگويم.
- بفرمائيد. از همين جا به فرمايشتان گوش می دهم!
- بعله! شعار اين بوده است که " سسلا کوشن؟! تو سوراخموشن!". يعنی : "سوسول ها، کجا هستند؟! توی سوراخ موش هستند!". منظورشان به آدم هائی مثل خود تو بوده است و تو هم با آن کراوات گردنت، رفته ای وسطشان وبا آنها، هم صدا شده ای؟!
- بلی. عرض کردم که نمی دانستم!
- مسئله همين است عموجان! مسئله همين فهميدن زبان اينها است که نه تو می فهمی و نه همين پدرت. حالا، من به پدرت کاری ندارم. چون اصلاح بشو نيست. اما، تو هنوز جوان هستی. به نصيحت من گوش کن. بايد از اين حالت سوسولی ات بيرون بيائی. اگر بخواهی با اينها کار کنی، بايد آن کراوات را از گردنت بازکنی. ريش بگذاری. تسبيح به دست بگيری . لباس مندرس بپوشی. خلاصه ی کلام، خواهی نشوی رسوا، هم رنگ جماعت شو عموجان!
چند روز بعد، چمدان را بست و به خارج برگشت. چند سال بعد، پدرش برايش نوشت که عمويت فاميلش را از نوروزی به فيروزی تغيير داده است و به مکه رفته است و حالا، او را حاجی آقا فيروزی صدايش می کنند وهمينجور دارد می فروشد و آنها هم می خرند. علاوه بر پست هائی که دارد، چندتا کتاب هم در باره ی خيانت های شاه و مصدق و حزب توده و چپ و راست نوشته است. از بس که دروغ گفته است و تظاهر کرده است، ديگر صدای خود آخوندها هم در آمده است. حتی تظاهر را به جائی رسانده است که که يکبار او را با عبا وعمامه دستگير کرده اند و برده اند به کميته و از او تعهد گرفته اند که ديگر از اين کارها نکند. فکر می کنم که دارد به سرش می زند و ديوانه می شود. بعد از چند سال که رابطه اش را با ما قطع کرده بود، هفته ی پيش، آمده بود اينجا. ديدم که ريشش را کوتاه کرده است و تسبيح و پيراهن يقه حسنی اش را هم کنار گذاشته است. تا چشم مادرت بهش افتاد، گفت:
- حاجی آقا! خبری شده؟!
عمويت هم خنديد و گفت:
- حاجی نه! بگو پرفسور!
من هم بهش گفتم:
- پرفسور؟! با اطلاعاتی که به شاه فروختی، تصديق آمپول زنيت را تبديل کردی به دکتری. انتظار داشتم که با اطلاعاتی که به اينها فروختی، حالا ، نمی گويم تصديق آيت اللهی، ولی اقلا، يک تصديق حجت الاسلامی ای چيزی بهت می دادند!
يکدفعه، دادش درآمد و گفت:
- چه داری می گوئی؟! به هر سازی که زدند، رقصيدم. آخرش چی شد؟! هيچی. مزد خدمت هائی که بهشان کردم، بالا کشيد ند! تازه، توی اين اوضاع و احوالات، آيت الله که هيچ، اگر رئيس جمهوری را هم به من بدهند، قبول نمی کنم!
خلاصه، آنروز، خيلی آسمان به ريسمان می بافت و از خوشحالی با دمش گردو می شکست و می گفت که دارند می آيند. اول، نوبت عراق است و بعد هم، نوبت ايران! من که سر از حرف هايش در نياوردم. ولی، فکرمی کنم که باز هم، نقشه ای توی آن کله ی خراب شده اش داشته باشد!