تصور بفرمائيد که ما، برای گفتگو پيرامون مشکلی که در سر راهمان قرار گرفته است، درون اين سالن جمع شده ايم. پس از لحظاتی، متوجه می شويم که به دلايلی، بايد سکوت کنيم؛ دلايلی که باعث شده اند، نتوانيم آنچه را که در ذهنمان راجع به مشکل و راه حل آن می گذرد، بيان کنيم. دلايل هرچه که می خواهند باشند، اثرش نداشتن آزادی بيان است.
منظورمن ازبيان، همه ی اشکال بيانی است. ايماء و اشاره و زبان لال ها را هم شامل می شود. انواع هنرها هم که وسيله ای برای بيان هستند، جزء آن است. وقتی در برابر آزادی بيان جامعه، مانعی بگذاريم، يعنی مانع ارتباط فکری افراد آن جامعه شده ايم. به طور مثال، درون همين سالن! اگر چنان شرايطی بر روابط ما، حاکم شود، فکرمی کنيد که تا چقدر توانائی تحمل آن را خواهيم داشت؟! تحمل آدم ها با هم فرق دارد، اما پس از مدتی، يکی پس از ديگری ، سالن را ترک خواهيم کرد و علی خواهند ماند و حوضش! و اين، تازه، صلح آميزترين شيوه ی برخورد خواهد بود، با عاملی که ما را وادار به سکوت کرده است و نگذاشته است که از طريق بيان آنچه در انديشه هامان می گذرد، با هم ارتباط پيدا کنيم. ارتباط برای تبادل افکار.
تفکر چيست؟
تفکر، يعنی جمع بندی مجموعه ی اطلاعاتی که به وسيله ی حواس پنجگانه، از بيرون به درون مغز ما منتقل می شود. " من از حس ششم حرفی به ميان نمی آورم، چون موضوعی است کاملا جدا و از جمله احساس های، ظاهرا، بی واسطه ای است که ممکن است، بر سر آن اختلاف نظر داشته باشيم ". پس، فعلا با همين پنج حس پيش می رويم.
اگر گوش ها ی ما را ببندند، ما را از دريافت بخشی از اطلاعات محروم کرده اند. اگر چشم های ما را ببندند، همينطور و......تا به آخر. ما، با همين پنج حس است که اطلاعاتی را از جهان پيرامونمان دريافت می کنيم و بعد، با مقايسه ی آن اطلاعات با اطلاعات تعريف شده و طبقه بندی شده ی بايگانی درونمان و تجزيه ی و ترکيب دوباره ی آنها، نسبت به جهان درون و بيرونمان شناخت تازه و تازه تری پيدا می کنيم. شناختی که پس از عبور از پروسه ی انديشيدن می آيد و نتيجه اش می شود، عقيده يا نظری تازه و تازه تر، که به آن عقيده و نظر و يا نظرِيه، می گويند، عقيده، نظر و يا نظريه ای فردی"شخصی". و آنوقت، از تبادل مجموعه ی همين عقايد و نظر و " نظريه " ها ی تازه وتازه تر فردی"شخصی" است که به کشف تازه و تازه تری، از قوانين جاری در طبيعت پيرامونمان و طبيعت درونمان، دست پيدا می کنيم و با شناخت آن قوانين، دست به تغيير خود و جهان می زنيم. اما، اين تبادل عقايد و نظر و نظريه های فرعی" بخوان فردی، شخصی!"، چگونه تبديل به يک عقيده، نظر و يا نظريه ی اصلی " بخوان اجتماعی!" می شود؟ از طريق انواع بيان!
بسيار خوب! حالا، اگردر يک جامعه ای، به دلايلی نتوانيم عقيده و نظر و يا نظريه هامان را بيان کنيم، چه اتفاقی می افتد؟! جوابش بسيار روشن است!:
نبود آزادی بيان، نبود ارتباط فکری ميان افراد آن جامعه را به دنبال می آورد.
نقص در آزادی بيان، نقص در ارتباط فکری را به دنبال می آورد.
نقص در ارتباط فکری، نقص در انديشيدن را به دنبال می آورد.
نقص در انديشيدن، نقص در "شناخت" را و... گاهی عمل مبتنی بر آن شناخت ناقص، چه بسا که باعت تغيير مثبت آن پديده ی مورد نظر نشود، بلکه با تبديل شدن به ضد خود"جهل"، در برابر ما بايستد و مانع تغيير آن پديده بشود! اما، مگر می شود که برای هميشه، جلوی تغيير پديده ای را گرفت؟! نه. چون، تغيير، ذاتی هر پديده ای است. و اگر بخواهيم جلوی آن را بگيريم، آنوقت، شکل تغيير پيچيده تر می شود و به تبع آن، بيان هم که در سوی ديگر معادله ی تغيير" در اينجا تغيير جامعه مورد نظر است" قرار گرفته است، اشکال پيچيده تری را به خود می گيرد؛ افراد جامعه، درونگرا می شوند. به صورت انفرادی و يا گروهای کوچک و بزرگ فکری و عقيدتی، به درون پيله ی خودشان فرو می روند. با همان پنج حسی که دارند، به جمع بندی و نتيجه گيری و نظر و عقيده ای می رسند که چون در ارتباط با ديگر نظريه ها و عقايد قرار نگرفته است، اگر نقصی داشته است، اصلاح نشده است و کم کم، همان نظر و عقيده ی ناقص را مطلق می کنند و تا به قدرت نرسيده اند، در راه دفاع ازمطلق خودشان می جنگند، به زندان می افتند ، کشته می شوند و يا تبعيد و... چون به قدرت می رسند، جلوی آزادی بيان مخالفين خودشان را می گيرند و در راه ديکته کردن مطلق خودشان، به زندان می افکنند، می کشند و تبعيد می کنند و ......
(مطلق فقط خدا است!).
(بنشين سرجات! شلوغش نکن!).
در يک جامعه، جلوی آزادی بيان نه تنها گروه های سياسی ، فکری ، عقيدتی، بلکه حتی اگر جلوی آزادی بيان يک فرد گرفته شود، راندمان کل آن جامعه، به اندازه ی غيبت همان يک فکر، ناقص است و.....
(کامل فقط خدا است!).
(گفتم بشين سر جات!).
اولی، سر جايش نمی نشيند!
دومی، می رود که او را سر جايش بنشاند!
سومی جلوی دومی را می گيرد!
چهارمی، از پشت می کوبد توی سر اولی!
پنجمی فرياد می کشد آخخخخخخخخ!
ششمی می خورد زمين!
هفتمی، ازهشتمی می پرسد که قضيه چيست؟!
هشتمی جواب می دهد که نمی داند!
ازمسلمانمان گرفته تا کافرمان. از روستائی مان گرفته تا شهری مان. از بی سوادمان تا باسواد و تحصيل کرده و خارج رفته مان، ديکتاتورهای کوچکی بوديم که در حد توانائی مان، در جائی از آن سلسله مراتب هرم مطلق گرای دوهزارو پانصد ساله مان قرار گرفته بوديم.....
(بهاران خجسته باد!).
(آره! خجسته بود، اگر جمهوری اسلامی می گذاشت...).
(جمهوری را، به اسلام چسباندند!).
(بندازش بيرون!).
(نه آقا! بندازش بيرون يعنی چه؟! مگر شما طرفدار آزادی بيان نيستی؟! بگذار حرفشو بزنه!).
(حرف من اينه که خدا....).
(کدوم خدا؟!).
(يعنی چه کدوم خدا؟!).
(خدای بن لادنی؟! خدای خمينی؟! خدای سروش، اکبر گنجی، خاتمی، رفسنجانی....).
(خدای قرآن!).
(کدوم قرآن؟!).
(قرآن خدا! ....... چرا می خندی؟!).
(چون گرده!).
(چی گرده؟!).
( بحثتون گرده. به جائی نمی رسيد. از قرآن خدا می رسی به خدای قرآن! از خدای قرآن، می رسی به قرآن خدا! از قرآن خدا می رسی به قرآن محمدی! از قرآن محمدی می رسی به محمد قرآنی! از محمد قرآنی، می رسی به دموکراسی آنچنانی! خب، گرده ديگه!).
( گرد خودت هستی. مشنگ!).
(چی گفتی؟!).
(گفتم مشنگ!).
(مواظب باش! اسلحه داره).
( خب، ماهم داريم!).
(بابا کوتاه بياين! توی اين اوضاع و احوالاتی که از همه طرف ......).
( آخه، ازسر شب، همه را منتر خودش کرده. هی وسط سخنرانی اين بابا، بلند می شه و پای خدا و قرآن و اسلامو به ميون می کشه! اين آقا داره راجع به آزادی حرف می زنه. ميگه مردم بايد آزاد باشند که حرف دلشونو بزنند. مگه حرف بدی زده؟!).پچ پچ و
پچ پچ و
پچ پچ.
(حل شد. صلوات بفرستيد!).
(اللهم صل علی محمد و آل محمد).
( برادر به سخنرانی تان ادامه دهيد. بفرمائيد!).
ملاک من برای ارزش گذاری بر يک گروه سياسی، اين است که چقدر معتقد به آزادی بيان است. از ديد من، آزادی بيان، اس و اساس همه ی چيزهای ديگر است. بگذاريد آزادی بيان، مطلق باشد تا از شر مطلق کردن های خودمان راحت شويم. و اگر نه، با هر ادعايی که به ميدان بيائيم، آجرهای زندانی را در ذهن خودمان می سازيم و روی هم می گذاريم تا باز در ايران فردا، آن زندان را در واقعيت بناکنيم و باز مخالفان خودمان را زندانی کنيم و.......
(زندانی سياسی، آزاد بايد گردد!).
(زندانی سياسی، اعدام بايد گردند!).
جمعيت سالن، چند پاره می شود!
صندلی هائی بلند می شوند!
صندلی هائی، پرتاب می شوند!
صندلی هائی، فرود می آيند!
آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
جنگ مغلوبه می شود!
در همين لحظه، عده ای با مسلسل هاشان، به درون سالن يورش می آورند و صدای رگبار مسلسل هائی که به سوی سقف شليک می شوند، همه را وحشت زده به زير صندلی ها می کشاند و يا روی زمين دراز می کند. پس از سکوتی سنگين و طولانی که به اندازه هزار سال طول می کشد، يکی از مسلسل به دست ها، به روی صحنه می پرد و رو به جمعيت فرياد می زند: ( به دستور رهبر، همه زندانيان سياسی و عقيدتی آزاد شدند و از اين لحظه به بعد، زندان ها، جای کسانی خواهد بود که متجاوز به حقوق مردم شناخته شوند و يا مانع آزادی انديشه و بيان ديگران شده باشند!).
کسی، با ترس، خودش را از پشت صندلی ای بالا می کشد و با صدای لرزان می گويد: ( منظورتان از رهبری که می فرمائيد، چه کسی است؟!).
(حضرت آيت الله خامنه ای).