۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

"رهبر" آزاد شد

تصور بفرمائيد که ما، برای گفتگو پيرامون مشکلی که در سر راهمان قرار گرفته است، درون اين سالن جمع شده ايم. پس از لحظاتی، متوجه می شويم که به دلايلی، بايد سکوت کنيم؛ دلايلی که باعث شده اند، نتوانيم آنچه را که در ذهنمان راجع به مشکل و راه حل آن می گذرد، بيان کنيم. دلايل هرچه که می خواهند باشند، اثرش نداشتن آزادی بيان است.
منظورمن ازبيان، همه ی اشکال بيانی است. ايماء و اشاره و زبان لال ها را هم شامل می شود. انواع هنرها هم که وسيله ای برای بيان هستند، جزء آن است. وقتی در برابر آزادی بيان جامعه، مانعی بگذاريم، يعنی مانع ارتباط فکری افراد آن جامعه شده ايم. به طور مثال، درون همين سالن! اگر چنان شرايطی بر روابط ما، حاکم شود، فکرمی کنيد که تا چقدر توانائی تحمل آن را خواهيم داشت؟! تحمل آدم ها با هم فرق دارد، اما پس از مدتی، يکی پس از ديگری ، سالن را ترک خواهيم کرد و علی خواهند ماند و حوضش! و اين، تازه، صلح آميزترين شيوه ی برخورد خواهد بود، با عاملی که ما را وادار به سکوت کرده است و نگذاشته است که از طريق بيان آنچه در انديشه هامان می گذرد، با هم ارتباط پيدا کنيم. ارتباط برای تبادل افکار.
تفکر چيست؟
تفکر، يعنی جمع بندی مجموعه ی اطلاعاتی که به وسيله ی حواس پنجگانه، از بيرون به درون مغز ما منتقل می شود. " من از حس ششم حرفی به ميان نمی آورم، چون موضوعی است کاملا جدا و از جمله احساس های، ظاهرا، بی واسطه ای است که ممکن است، بر سر آن اختلاف نظر داشته باشيم ". پس، فعلا با همين پنج حس پيش می رويم.
اگر گوش ها ی ما را ببندند، ما را از دريافت بخشی از اطلاعات محروم کرده اند. اگر چشم های ما را ببندند، همينطور و......تا به آخر. ما، با همين پنج حس است که اطلاعاتی را از جهان پيرامونمان دريافت می کنيم و بعد، با مقايسه ی آن اطلاعات با اطلاعات تعريف شده و طبقه بندی شده ی بايگانی درونمان و تجزيه ی و ترکيب دوباره ی آنها، نسبت به جهان درون و بيرونمان شناخت تازه و تازه تری پيدا می کنيم. شناختی که پس از عبور از پروسه ی انديشيدن می آيد و نتيجه اش می شود، عقيده يا نظری تازه و تازه تر، که به آن عقيده و نظر و يا نظرِيه، می گويند، عقيده، نظر و يا نظريه ای فردی"شخصی". و آنوقت، از تبادل مجموعه ی همين عقايد و نظر و " نظريه " ها ی تازه وتازه تر فردی"شخصی" است که به کشف تازه و تازه تری، از قوانين جاری در طبيعت پيرامونمان و طبيعت درونمان، دست پيدا می کنيم و با شناخت آن قوانين، دست به تغيير خود و جهان می زنيم. اما، اين تبادل عقايد و نظر و نظريه های فرعی" بخوان فردی، شخصی!"، چگونه تبديل به يک عقيده، نظر و يا نظريه ی اصلی " بخوان اجتماعی!" می شود؟ از طريق انواع بيان!
بسيار خوب! حالا، اگردر يک جامعه ای، به دلايلی نتوانيم عقيده و نظر و يا نظريه هامان را بيان کنيم، چه اتفاقی می افتد؟! جوابش بسيار روشن است!:
نبود آزادی بيان، نبود ارتباط فکری ميان افراد آن جامعه را به دنبال می آورد.
نقص در آزادی بيان، نقص در ارتباط فکری را به دنبال می آورد.
نقص در ارتباط فکری، نقص در انديشيدن را به دنبال می آورد.
نقص در انديشيدن، نقص در "شناخت" را و... گاهی عمل مبتنی بر آن شناخت ناقص، چه بسا که باعت تغيير مثبت آن پديده ی مورد نظر نشود، بلکه با تبديل شدن به ضد خود"جهل"، در برابر ما بايستد و مانع تغيير آن پديده بشود! اما، مگر می شود که برای هميشه، جلوی تغيير پديده ای را گرفت؟! نه. چون، تغيير، ذاتی هر پديده ای است. و اگر بخواهيم جلوی آن را بگيريم، آنوقت، شکل تغيير پيچيده تر می شود و به تبع آن، بيان هم که در سوی ديگر معادله ی تغيير" در اينجا تغيير جامعه مورد نظر است" قرار گرفته است، اشکال پيچيده تری را به خود می گيرد؛ افراد جامعه، درونگرا می شوند. به صورت انفرادی و يا گروهای کوچک و بزرگ فکری و عقيدتی، به درون پيله ی خودشان فرو می روند. با همان پنج حسی که دارند، به جمع بندی و نتيجه گيری و نظر و عقيده ای می رسند که چون در ارتباط با ديگر نظريه ها و عقايد قرار نگرفته است، اگر نقصی داشته است، اصلاح نشده است و کم کم، همان نظر و عقيده ی ناقص را مطلق می کنند و تا به قدرت نرسيده اند، در راه دفاع ازمطلق خودشان می جنگند، به زندان می افتند ، کشته می شوند و يا تبعيد و... چون به قدرت می رسند، جلوی آزادی بيان مخالفين خودشان را می گيرند و در راه ديکته کردن مطلق خودشان، به زندان می افکنند، می کشند و تبعيد می کنند و ......
(مطلق فقط خدا است!).
(بنشين سرجات! شلوغش نکن!).
در يک جامعه، جلوی آزادی بيان نه تنها گروه های سياسی ، فکری ، عقيدتی، بلکه حتی اگر جلوی آزادی بيان يک فرد گرفته شود، راندمان کل آن جامعه، به اندازه ی غيبت همان يک فکر، ناقص است و.....
(کامل فقط خدا است!).
(گفتم بشين سر جات!).
اولی، سر جايش نمی نشيند!
دومی، می رود که او را سر جايش بنشاند!
سومی جلوی دومی را می گيرد!
چهارمی، از پشت می کوبد توی سر اولی!
پنجمی فرياد می کشد آخخخخخخخخ!
ششمی می خورد زمين!
هفتمی، ازهشتمی می پرسد که قضيه چيست؟!
هشتمی جواب می دهد که نمی داند!
ازمسلمانمان گرفته تا کافرمان. از روستائی مان گرفته تا شهری مان. از بی سوادمان تا باسواد و تحصيل کرده و خارج رفته مان، ديکتاتورهای کوچکی بوديم که در حد توانائی مان، در جائی از آن سلسله مراتب هرم مطلق گرای دوهزارو پانصد ساله مان قرار گرفته بوديم.....
(بهاران خجسته باد!).
(آره! خجسته بود، اگر جمهوری اسلامی می گذاشت...).
(جمهوری را، به اسلام چسباندند!).
(بندازش بيرون!).
(نه آقا! بندازش بيرون يعنی چه؟! مگر شما طرفدار آزادی بيان نيستی؟! بگذار حرفشو بزنه!).
(حرف من اينه که خدا....).
(کدوم خدا؟!).
(يعنی چه کدوم خدا؟!).
(خدای بن لادنی؟! خدای خمينی؟! خدای سروش، اکبر گنجی، خاتمی، رفسنجانی....).
(خدای قرآن!).
(کدوم قرآن؟!).
(قرآن خدا! ....... چرا می خندی؟!).
(چون گرده!).
(چی گرده؟!).
( بحثتون گرده. به جائی نمی رسيد. از قرآن خدا می رسی به خدای قرآن! از خدای قرآن، می رسی به قرآن خدا! از قرآن خدا می رسی به قرآن محمدی! از قرآن محمدی می رسی به محمد قرآنی! از محمد قرآنی، می رسی به دموکراسی آنچنانی! خب، گرده ديگه!).
( گرد خودت هستی. مشنگ!).
(چی گفتی؟!).
(گفتم مشنگ!).
(مواظب باش! اسلحه داره).
( خب، ماهم داريم!).
(بابا کوتاه بياين! توی اين اوضاع و احوالاتی که از همه طرف ......).
( آخه، ازسر شب، همه را منتر خودش کرده. هی وسط سخنرانی اين بابا، بلند می شه و پای خدا و قرآن و اسلامو به ميون می کشه! اين آقا داره راجع به آزادی حرف می زنه. ميگه مردم بايد آزاد باشند که حرف دلشونو بزنند. مگه حرف بدی زده؟!).پچ پچ و
پچ پچ و
پچ پچ.
(حل شد. صلوات بفرستيد!).
(اللهم صل علی محمد و آل محمد).
( برادر به سخنرانی تان ادامه دهيد. بفرمائيد!).
ملاک من برای ارزش گذاری بر يک گروه سياسی، اين است که چقدر معتقد به آزادی بيان است. از ديد من، آزادی بيان، اس و اساس همه ی چيزهای ديگر است. بگذاريد آزادی بيان، مطلق باشد تا از شر مطلق کردن های خودمان راحت شويم. و اگر نه، با هر ادعايی که به ميدان بيائيم، آجرهای زندانی را در ذهن خودمان می سازيم و روی هم می گذاريم تا باز در ايران فردا، آن زندان را در واقعيت بناکنيم و باز مخالفان خودمان را زندانی کنيم و.......
(زندانی سياسی، آزاد بايد گردد!).
(زندانی سياسی، اعدام بايد گردند!).
جمعيت سالن، چند پاره می شود!
صندلی هائی بلند می شوند!
صندلی هائی، پرتاب می شوند!
صندلی هائی، فرود می آيند!
آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
جنگ مغلوبه می شود!
در همين لحظه، عده ای با مسلسل هاشان، به درون سالن يورش می آورند و صدای رگبار مسلسل هائی که به سوی سقف شليک می شوند، همه را وحشت زده به زير صندلی ها می کشاند و يا روی زمين دراز می کند. پس از سکوتی سنگين و طولانی که به اندازه هزار سال طول می کشد، يکی از مسلسل به دست ها، به روی صحنه می پرد و رو به جمعيت فرياد می زند: ( به دستور رهبر، همه زندانيان سياسی و عقيدتی آزاد شدند و از اين لحظه به بعد، زندان ها، جای کسانی خواهد بود که متجاوز به حقوق مردم شناخته شوند و يا مانع آزادی انديشه و بيان ديگران شده باشند!).
کسی، با ترس، خودش را از پشت صندلی ای بالا می کشد و با صدای لرزان می گويد: ( منظورتان از رهبری که می فرمائيد، چه کسی است؟!).
(حضرت آيت الله خامنه ای).

ميزمطبوعاتی ما، گرد نيست

به پايان مطلب که می رسد، يکدفعه، نفسش می گيرد. احساس می کند که درون دادگاهی نشسته است. با خودش فکر می کند که نکند عنوان مطلب را اشتباهی خوانده باشد. برمی گردد به اول مطلب و می بيند که نه تنها عنوان مطلب، همان " ميز گرد مطبوعاتی" است ، بلکه عکسی هم که در بالای عنوان آمده است، اگر چه ميزش گرد نيست، اما نشان می دهد که مسئول و گرداننده ی آن ميز مطبوعاتی، به همراه ديگر شرکت کنندگان، خيلی دوستانه، کنارهم، پشت يک ميز، رو به کسانی که آنها می بينند و او نمی بيندشان، نشسته اند و لبخند می زنند، اما وقتی که دوباره ، شروع می کند به خواندن مطلب، اين دفعه، نه تنها از گفتگوهای جاری ميان مسئول و گرداننده ی ميز گرد مطبوعاتی، با ديگر شرکت کنندگان، بازهم نفسش می گيرد، بلکه خودش را هم درون دادگاهی می بيند که قاضی آن دادگاه " مسئول و گرداننده ی آن ميز گرد مطبوعاتی" ، در بالای سالن، پشت ميز نشسته است وبقيه ی شرکت کننده گان هم، در سوی مخالف ايشان، در جايگاه متهمان "مجرمان؟! ". با کلافگی، روزنامه را به کناری می گذارد. می خواهد از جايش بلند شود و بزند بيرون از آن دادگاه که دستی خشن، از جائی می آيد و او را با خشونت، سر جای خودش می نشاند و می گويد:
- کجا؟!
- می خواهم بروم بيرون!
- چرا؟!
- اينجا دادگاه است يا ميز گرد؟!
- ميز گرد. مگر نمی بينی؟! ايشان ، مدرس علوم ارتباطات هستند و ايشان هم سخنگوی مدافعان آزادی مطبوعات، و ايشان هم ، سردبير روزنامه ی جهان. همه ی اين خانم ها و آقايان و ديگر شرکت کنندگان، اهالی مطبوعات هستند و دارند با هم، در باره ی آزادی مطبوعات صحبت می کنند. دادگاه يعنی چه؟!
ضربه ای که به سرش می خورد، مستدل تر و قاطع تر ازآن است که جای چون و چرا داشته باشد، بنابراين، فورا می نشيند سر جايش و سر تا پا، گوش می شود، تا به او ثابت کنند که اشتباه می کرده است و اتفاقا، ثابت هم می کنند که اشتباه از او بوده است و دادگاهی در کار نيست و فقط بين شرکت کنندگان ميز گرد، سوء تفاهمی پيش آمده است که دليل آنهم، جو سياست زده ی ما است که تا صدای "آری" و " نه " ای را می شنويم، فکر می کنيم که اين "آری" و آن " نه " ، از نوع همان "آری " ها و "نه " هائی است که ما خيال می کرده ايم و گرنه، اين زندانيان و زندانبانان مطبوعاتی که....
- کدام زندانيان و زندانبانان مطبوعاتی؟!
- حق با شما است. کدام زندانيان؟!
- منظورت ازعلامت سؤال و تعجبی که جلوی کدام زندانيان گذاشته ای چيست؟!
- منظورم اين است که ازسؤال مطرح شده ، به وسيله ی خودم، متعجب شده ام!
- بازکه علامت تعجب گذاشتی؟!
- آخر، وقتی آدم تعجب می کند، آنوقت...
- لازم نيست که علامت تعجب بگذاری. فهميدی؟
- بلی.
- چرا بعد از علامت سؤال بالا، علامت تعجب، نگذاشتی؟
- خودتان گفتيد که لازم نيست علامت تعجب بگذارم.
- گفتم برای خودت، نه برای ما.
- معذرت می خواهم. دست خودم نيست.
- پس، دست کيست؟!
- خسته ام. کلافه ام. چند ماه است که دراينجا هستم و خانواده ام، هيچ خبری از من ندارند و حدود يک هفته هم هست که دارند مرا سين جيم می کنند . نگذاشته اند که حتا، يک لحظه، پلک هايم را، روی هم بگذارم و......
- چه کسی نگذاشته است؟!
- خودم.
- چرا؟!
- چرا چی؟
- چرا نگذاشته ای که بخوابی؟!
- فکر و خيال.
- فکر به چی؟!
- فکر به اينکه چرا بی خود و بی جهت، فکر می کرده ام، ميز گرد مطبوعاتی آنها، چندان هم، گرد نبوده است و.......
- خب! بالاخره، فهميدی که گرد بوده است؟!
- بلی. بعد که خوب نگاه کردم، ديدم که ميزشان، واقعن، گرد بوده است.
- چرا گرد بوده است؟!
- نمی دانم. ديگر مغزم کار نمی کند. خواهش می کنم شما خودتان بفرمائيد که من چه بايد بنويسم.
- بنويس که ميزهای مطبوعاتی ما، گرد نيست!
در حاشيه ی روزنامه می نويسد" ميزهای مطبوعاتی ما، گرد نيست" و از جايش بلند می شود و از دادگاه می زند بيرون تا درهوای آزاد، نفسی بکشد.
خدا درآينه


عشق، مبارزه، ازدواج، انقلاب و....... شکست را، با عجله پشت سر گذاشته بودند و رسيده بودند به تبعيد که ........ به ناگهان، زن ، زد زير گريه و گفت:
- باورم نمی شود. نه. اصلا باورم نمی شود!
مرد، اگرچه دليل گريه ی زنش را می دانست، اما از آنجائی که می خواست به هر حال، سخنی گفته باشد، گفت:
- باز چه شده است؟!
- آخر، چطور می توانم باور کنم که تو مرده باشی؟!
مرد، اول فنجان چای را از کنار دست زنش دور کرد و بعد، لقمه ی جويده شده ای را که در دهان داشت، فرو داد و گفت:
- چائيت را بخور. سرد می شود.
زن، در حالی که اشک هايش را پاک می کرد، لبخند زد و گفت:
- خوب است که هنوز حواست سر جايش است!
- چکارکنم. ترسيدم که باز بشکند!
- ای کاش، همه ی چيزها، مثل همين فنجان بود؛ می شکست، يکی ديگر می خريديم!
- مگر مردن من، دست خودم بود؟!
زن، از جايش برخاست و به بهانه ی آوردن چای، رفت به سوی آشپزخانه. وارد آشپزخانه که شد، بغض، راه گلويش را بست. احساس کرد که بايد جيغ بکشد. نمی شد. به طرف پنجره ای رفت که رو به خيابان باز می شد. به آسمان نگاه کرد و به زمين خيس و درختان؛ با برگ های سبز و باران خورده شان. آيا انداختن خودش از پنجره به بيرون، چاره ی دردش بود؟!
- بی فايده است!
صدای مرد بود که از سوی اتاق می آمد. زن گفت:
- چه بی فايده است؟!
- همان چيزی که داری راجع به آن فکر می کنی!
- هرچه باشد، از اين نوع زندگی که بهتر است.
- بچه ها چه می شوند! فکر آنها را کرده ای؟!
بغضی که توی گلوی زن بود، نگذاشت که جواب شوهرش را بدهد. دو فنجان را پر از چای کرد و به اتاق بازگشت. مرد گفت:
- ناراحت نباش. درست می شود.
- ناراحت خودم نيستم. ناراحت اين دوتا طفل معصوم هستم که فکر می کنند، هنوز پدرشان زنده است!
- مگر آن بچه هائی که پدرشان زنده اند، برای بچه هاشان چکار می کنند که من نمی کنم؟!
- زندگی!
- فکر می کنی که من نمی خواهم زندگی کنم! اين از انصاف به دور است که از کسی که مرده است، بخواهی که زندگی کند. تازه، اين چيزها، خيالات تو است. و گرنه، بچه ها از کجا می دانند که من مرده ام؟!
زن، بغضش ترکيد. خودش را از صندلی، پائين کشيد و نشست روی زمين و در حالی که هق هق گريه امانش را بريده بود، گفت:
- پس من چه؟! من که می دانم. آخر، اين انصاف است که......
- می خواستی آرزو نکنی! آرزو کردی و از خدايت خواستی که من را بکشد و خدايت هم، آرزوی تو را برآورده کرد و من را کشت!
ناگهان، برقی از خوشحالی در چشم های زن درخشيد و از جايش برخاست و رفت روی صندلی و کنار مرد نشست و گفت:
- پس، بالاخره باور کردی که خدائیِ هست. ها؟!
مرد، بی آنکه سرش را به سوی زن برگرداند، همچنانکه به نقطه ی دوری در رو به رويش خيره شده بود، گفت:
- باور کردن خدا، مال زنده ها است. مرده ها ، خدا را می بينند.
- يعنی می خواهی بگوئی که تو هم خدا را می بينی؟!
- آری.
- چه شکلی است؟!
- مثل تصوير خودم، در آينه.
برقی که در چشم های زن، در حال درخشيدن بود، ناپديد شد. از جايش برخاست که به آشپزخانه برود، اما پاهايش او را به سوی پنجره ای کشاندند که ساختمان بلندی در آنسويش ايستاده بود؛ بين او و آسمان. به جلوی پنجره که رسيد، ايستاد و به خاطر آورد که چگونه پس از مرگ شوهرش، تنها آينه ی قدی خانه شان را رنگ زده بود که مبادا روزی بچه هايش ، به تصادف جلوی آينه ، کنار شوهرش بايستند و ببينند که تصوير پدرشان در آينه پيدا نيست. مرد گفت:
- بی فايده است!
- چه، بی فايده است؟!
- اينکه مدام فکر کنی که خدائی هست يا نيست.
- من به اين چيزها فکر نمی کردم.
- پس داشتی به چه فکر می کردی؟
- داشتم فکر می کردم که آيا يک آينه ی ديگری بخرم يا نه؟
- آينه بخری که خدا را در آن ببينی؟!
- نه. خودم را!
هم زمان با ظاهر شدن لبخندی روی لب های مرد، زن از پنجره دور شد. مرد، پس از انديشيدن به انگيزه ی لبخندی که روی لب هايش نشسته بود، بر خود لرزيد و در اثر همان لرزش، به هنگام برخاستن از روی صندلی، نتوانست تعادلش را حفظ کند. بی اراده، دستش به فنجان روی ميز خورد. فنجان به گوشه ای پرتاب شد و شکست. صدای زن، از اتاق ديگر آمد که می گفت:
- شکست!
مرد، چيزی نگفت. به سوی پنجره رفت و ديد که ابرها دارند پراکنده می شوند، اما هنوز باران همچنان می بارد. زن بارانی اش را پوشيد و چترش را برداشت و از خانه خارج شد. مرد، صدای بسته شدن در خانه را که شنيد، پنجره را باز کرد و پروازکنان دور شد.
پيرمرد - مورچه - گلدسته
خاکستر سيگار پيرمردی که کنار خيابان، به درختی تکيه داده است و سيگار ميان دو انگتش را از ياد برده است، افتاده است روی مورچه ای که چند دقيقه پيش، درست جلوی پای او، داشته است دور خودش می چرخيد ه است که ناگهان، تکه ای از خاکستر سيگارپيرمردجدا شده است و افتاده است روی او و همانجا متوقفش کرده است.
اگر انسانی عارف بودم، می گفتم که دور خود چرخيدن های مورچه، به دليل دچار شدن او به جذبه ی ناگهانی ناشی از کشف وجود خودش بوده است. اما، چون انسانی عارف نيستم، می گويم که دور خود چرخيدن های مورچه، تنها به دليل گم کردن سوراخش بوده است و... مهم اصلا اين چيزها نيست! مهم اين است که حالا، آن مورچه ی فلک زده، با آن انبوه خاکستری که ازسيگار پيرمرد جدا شده است و تصادفا، روی وجود او آوار شده است، چه بايد بکند؟!
از گرمای موجود در خاکستر سيگار که بگذريم، بالاخره، وزن و حجمی هم دارد و همه ی اين ها، به عهده ی خود همان مورچه است که بايد از سر راه خودش بردارد و برود به دنبال پيداکردن سوراخش؛ سوراخی که نمی داند کجا است، ولی، می داند که بايد پيدايش کند و... اما، پيرمرد:
پيرمرد، چانه اش را بالا داده است و تقريبا، آرنج دست راستش را روی جائی بين شکم و دنده هايش استوار نگهداشته است و سيگاری بين دو انگشتش دارد که همينطور دارد بدون آگاهی او دود می شود و خاکستر دوم هم در حال افتادن است. اگر اول مورچه را نديده بودم، از سر قياس، راجع به پيرمرد تصور ديگری داشتم، اما وضعيت مورچه و خاکستر رويش به من می گويد که شايد، آنچه پيرمرد را بازداشته است که به طور مستمر، پک زدن به سيگارش را از ياد ببرد و بگذارد که همينطور بی خودی خاکستر شود، اين باشد که پس از افتادن خاکستر اول، ناگهان، در اين انديشه فرو افتاده باشد که اگر در همين لحظه، غولی بالای سراو ايستاده باشد و سيگاری به اندازه ی گلدسته ی همان مسجد رو به رويش هم در دست داشته باشد و تکه ای از خاکستر آن سيگار جدا شود و بيفتد روی او، آن وقت، او چگونه خودش را از زير چنان آواری بيرون بکشد؟!
- تصور مضحکی است؟
- می دانم. اما، ديدن آن تصور مضحک، از زاويه ی ديگری، صورت مسئله را عوض خواهد کرد!
بيائيم فکر کنيم که سال ها پيش از اين لحظه، جائی از درون پيرمرد، زير آواری مانده باشد و درست در لحظه ای که خاکستر سيگارش، روی مورچه افتاده بوده است، به ناگهان، متوجه سنگينی آن آوار شده باشد ونفسش بند آمده باشد و......
- ديگر کارد به استخوانم رسيده است. نمی توانم!
- می توانی!
مهم اين نيست که پيرمرد بگويد که تحمل آن آوار، خارج از توان او است و ما بگوئيم که نه. مهم اين است که ما و پيرمرد، بر سر اينکه بخشی از درونش زير آن آوار مانده است، توافق داشته باشيم. نگاهش می کنيم!:
بيشتر از پنجاه سال نبايد داشته باشد، اما هشتاد ساله می نمايد. بنابراين، سی سالی به خودش مقروض است. بخواهد قرضش را ادا کند، از عمرش فقط بيست سالی می ماند روی دستش. او بايد سی سال پيش مرده باشد، اما می بينيد که نمرده است و آنجا، به درخت تکيه داده است و گذاشته است که سيگارش همچنان دود شود. لايه لايه ی ديوارهای وجودش روی هم خوابيده اند؛ از درون و از بيرون. بعضی لايه ها هم، درون همديگر فرو رفته اند و شده اند، يک لايه. يک لايه ی مستقل؛ لايه ی گرسنگی ها، لايه ی آرزوها و اميدهای از دست رفته، لايه ی ترس، لايه ی يأ س و لايه ی ......
- به نظر تو، فرق پيرمرد و مورچه در چيست؟!
- نمی دانم جانم! نمی دانم! زندگی همينه ديگه. مثل همين مورچه که اگر خاکستر سيگارمو از روش بر ندارم، می ميره!
پيرمرد خاکستر سيگارش را از روی مورچه بر می دارد. مورچه نفس عميقی می کشد و رقص کنان و آواز خوانان دور می شود و من، همچنان به پيرمرد خيره شده ام و می انديشم به آن غول و خاکستر سيگارش؛ سيگاری که به اندازه ی همان گلدسته ی رو به روی او است!- چه بايد کرد؟!

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

"انقلاب، تولدت مبارک"

مردم داشتند، تظاهرات می کردند. "متظاهر اول" و " متظاهر دوم" هم ، بی آنکه به همديگر خبرداده باشند، درآن تظاهرات، شرکت کرده بودند. متظاهر دوم ، همينطور داشت با مردم شعار می داد و به همراه آنها می رفت که چشمش افتاد به متظاهراول که ايستاده است ميان تظاهرکنندگان و دورخودش می چرخد و چيزی را زير لب زمزمه می کند. فشار جمعيت، متظاهردوم را کشاند و برد به طرف متظاهراول که سرش را پائين انداخته بود و دور خودش می چرخيد و می گفت: " خانم ها! آقايان! من دفترچه ام را گم کرده ام. خواهش می کنم خودتان به من بگوئيد که روز تولدتان، چه روزی بوده است؟!".
متظاهردوم می خواست خودش را بکشاند به طرف متظاهراول و از او بپرسد که "قضيه ، از چه قرار است؟!" ، اما فشار جمعيت، او را به طرف ديگر کشاند و بعدهم، هرچه گشت، متظاهراول را پيدا نکرد تا... آنکه يک هفته پس از پيروزی انقلاب، از دوستانی شنيد که متظاهراول، در بيمارستان روانی، بستری شده است!
(چرا؟!).
( چون، دفترچه ای داشته است که گويا توی شلوغ و پلوغی تظاهرات گم کرده بوده است!).
...................................
تصور بفرمائيد که الان، قبل از انقلاب است و يک روز صبح که متظاهردوم، توی اداره، پشت ميز کارش نشسته است، دراتاق بازمی شود و متظاهراول، به درون مي آيد، سلام می کند و صبح به خير می گويد. متظاهر دوم اگرچه متظاهراول را نمی شناسد، اما پاسخ سلام او را به گونه ای می دهد که انگارسال ها است همديگر را می شناسند. متظاهراول پس از دريافت جواب سلامش، می پرد و متظاهر دوم را در آغوش می گيرد، سرو صورتش را غرق بوسه می کند و می گويد: " دوست عزيز! تولدت مبارک!".
متظاهر دوم، هاج و واج می ماند که اين آدم، چه کسی است و ازکجا تاريخ تولد او را می داند، اما در همان لحظه، متظاهراول، به سرعت، بسته ای از جيبش بيرون می آورد رو به متظاهردوم می گيرد. متظاهر دوم بسته را از زير نظر می گذراند. بسته، با کاغذ رنگارنگی پوشيده شده است و روبانی سه رنگ " سبز و سفيد و سرخ" به دور آن گره خورده است و در روی گره، عکس شيری با خورشيدی بر پشت و شمشيری در دست، پلمپ شده است. درهمان لحظه، متظاهراول، بسته را به سوی متظاهر دوم دراز می کند و می گويد:" قابل شما را ندارد. جنبه ی معنوی اش را در نظر بگيريد!".
متظاهردوم، بسته را که می گيرد دارد برای تشکرکردن از متظاهراول، به دنبال واژه ی مناسبی می گرد که ناگهان، بياد می آورد که متظاهر اول، همان شخصی است که که او را،هفته ی پيش، يکی از همکارانش به او معرفی کرده است و گفته است که ايشان قراراست از هفته ی آينده، در بايگانی اداره شان مشغول به کار شوند و... در همين لحظه، دوباره .، متظاهراول می پرد و او را در آغوش می گيرد و می گويد: " بازهم تولدتان را مبارک! متاسفانه، نمی توانم بيشتر پيشتان بمانم. الان است که سر و کله ی ارباب رجوع ، در بايگانی، پيدا شود. فعلن، خدا حافظ!".
متظاهر اول، به سرعت، از اتاق خارج می شود و متظاهر دوم را، با احساسی مخلوط از شير وسرخ و شمشير و سفيد و سبز و خورشيد، تنها می گذارد.
صبح روز بعد، پای متظاهردوم که به اداره می رسد، بياد هديه ی تولدی می افتد که از متظاهراول دريافت کرده است و بی اراده کشيده می شود به طرف بايگانی، برای عرض سلام و اظهار ارادت قلبی به متظاهر اول.
يک هفته بعد، با ديدن متظاهر اول در رستوران، بازهم بياد آن هديه ی تولد می افتد و فورن، به جبران هديه تولد، متظاهر اول را دعوت می کند به نهار.
يک ماه بعد، تصادفن، متظاهر دوم در صف گيشه ی بليط ايستاده است که متظاهراول به همراه همسرش پيدايشان می شود و از ترس آنکه مبادا بليط تمام شود، برای آنها هم می گيرد؛ يعنی به جبران هديه ی تولد، دعوتشان می کند به سينما.
وقتی دارند از سينما برمی گردند، متظاهر اول، پس از خواندن اشعاری در مورد زيبائی بهار و تولد دوباره ی طبيعت، اشاره به روز تولد خودش می کند و روشن است که متظاهر دوم، بايد در فکر تهيه ی هديه ای برای چنان روز تولدی باشد- چيزی که عوض دارد، گله ندارد! ها؟!-
آن سال به پايان نرسيده، متظاهر اول و متظاهر دوم، دوستان بسيار بسيار نزديکی شده اند. آنقدر نزديک که متظاهر اول، متظاهر دوم را به مناسبت تولد همسرش و مدتی بعد، به مناسبت تولد فرزندش، به خانه اش دعوت می کند و روشن است که با دست خالی به جشن تولد کسی رفتن هم، کار پسنديده ای نيست! هست؟!
حالا، زمانی رسيده است که متظاهر اول، متظاهر دوم را، يکی از بهترين دوستان خودش خطاب کند و و ازآن لحظه به بعد، متظاهر دوم، اخلاقن، وجدانن، منصفن، بايد که متظاهراول را در کارهای اداری هم کمک کند و ضمنن، روشن است که اگر سر وکار خويشان و دوستان و آشنايان متظاهر اول، بيفتد به اداره، متظاهر دوم، نبايد از کمک کردن به آنها هم دريغ بورزد. و چون، متظاهر دوم در کارهای اداری ، چندين پيراهن بيشتر از متظاهر اول پاره کرده است، پس کمک کردنش به متظاهر اول هم، در کارهای اداری، اظهرمن الشمس است!
منحنی دوستی در محورمختصات، "انسان" به معنای "امکان"، داشت سير صعودی خودش را طی می کرد که يک شب، متظاهر اول، می آيد به خانه ی متظاهر دوم که در مورد طرحی که برای بهتر شدن کار بايگانی اداره به مدير کل داده است، از او کمک فکری بگيرد. متظاهر دوم از متظاهر اول می خواهد که اول طرحش را برای او تعريف کند تا ببيند که در چهارچوبه ی آن طرح، چه کمکی می تواند به او بکند. متظاهر اول، دست و پايش را گم می کند و حرف به ميان حرف می آورد. متظاهر دوم، اگرچه می بيند که متظاهراول دارد طفره می رود و نمی خواهد او را در جريان کل طرح بگذارد، اما تظاهر می کند که مهم نيست و از خير گفتن طرح بگذرد و بگويد که چه کمکی از دست متظاهر دوم در ارتباط با آن طرح ساخته است. آنوقت، رگبار سؤال از طرف متظاهر اول شروع می شود و متظاهر دوم هم به همه ی آنها جواب می دهد تا می رسند به جائی که سؤال های کاری متظاهر اول، يواش يواش تبديل می شود به سؤال هائی در باره ی زندگی خصوصی همکاران اداره ای شان که متظاهر دوم می گويد: ( نمی دانم).
متظاهراول می گويد: ( چطور نمی دانی؟! مگر ممکن است که ندانی. تو داری سال ها با آنها در يک اداره کار می کنی!).
متظاهردوم می گويد: ( اولا، چيزهائی که من در مورد زندگی خصوصی آنها می دانم، مواردی است که بدون آنکه از آنها سؤالی کرده باشم، به من اعتماد کرده اند و خودشان خواسته اند که با من در ميان بگذارند. ثانيا، خود تو راضی می شوی که مسائل خصوصی ای که با من در ميان گذاشته ای، بدون اطلاع تو، با ديگران در ميان بگذارم؟!).
متظاهراول می گويد: ( نه. ولی بالاخره، فرق می کند!).
متظاهردوم : (چه فرقی؟!).
متظاهراول تا ساعتی گذشته از نيمه ی شب، برای به کرسی نشاندن جمله ی " بالاخره، فرق می کند" اش، آسمان و زمين را به هم می بافد، اما متظاهر دوم، همچنان جوابش منفی است که متظاهر اول، می گويد: ( به اين طريق، تو هم در باره ی زندگی خصوصی من، نبايد سؤالی داشته باشی!).
متظاهراول: ( ندارم. زندگی خصوصی هرکسی به خودش مربوط است!).
سرانجام، متظاهر اول، بدون دريافت پاسخ سؤالاتش در مورد زندگی خصوصی همکاران، با دلخوری، خانه ی متظاهر دوم را ترک می کند.
پس از رفتن متظاهر اول، متظاهر دوم، دچاراحساس کلافگی عجيب و غريبی می شود که تا آن لحظه برايش سابقه نداشته است. درحال تميز کردن ميز است که احساس می کند دارد نسبت به متظاهردوم بدبين می شود. در همان لحظه، چشمش به دفترچه ای می افتد که روی کف اتاق افتاده است. برش می دارد و بی اراده بازش می کند. يکدفعه جا می خورد. چون درصفحه ی باز شده، اسم خودش را می بيند و تاريخ تولدش را که جلوی آن نوشته شده است " آدم عوضی است. رابطه پيدا کردن با او مشکل است. فکرمی کند که ازدماغ فيل افتاده است و ......." ......
بعد هم، چيزهائی نوشته است و روی آن خط کشيده است. در بالا و پائين اسم او، اسامی ديگری است که آنها را نمی شناسد، ولی از تاريخ و توضيحی که جلوی اسامی آمده است، نشان می دهد که بايد تاريخ تولد آن افراد باشد. شروع می کند به خواندن توضيحات جلوی اسامی:
"... گويا در اداره ی راهنمائی و رانندگی، خرش می رود. کادو مفصل و....".
"... از حاجی بايد بپرسم که اين پيشنماز محله، چه جور آدمی است. ولی بهتر است که يکی دو دفعه هم که شده است، به مسجد بروم و....".
"... به من می گوئی عوضی؟! باشد! حاليت می کنم. مايه اش چند تا شايعه است و...".
"... می گويند که پسر خاله اش در وزارت امور خارجه کار می کند. شايد هم در آينده سفير شود...".
"... آدم ساده ای به نظر می رسد. چندتا هندوانه می خواهد که زير بغلش بگذارم...".
"... يادم باشد که به حسن تيغی بگويم که با هم بچه محل هستيم. يک وقتی به درد می خورد...".
".... برايش پست خواهم کرد. هيجانش بيشتر است....".
و.... بعد، اسم مشهدی قدير است و تاريخ تولدش. متظاهر دوم، مشهدی قدير را می شناسد. آبدارچی اداره است. جلوی اسم مشهدی قدير نوشته شده است " ... يک تسبيح شاه مقصود بدلی و...".
درهمين لحظه، زنگ در خانه به صدا در می آيد؛- چندبار پشت سر هم!- دفترچه را روی ميز می گذارد و به سوی در می رود و آن را باز می کند. خود متظاهر اول است. تظاهر می کند که چيز مهمی اتفاق نيفتاده است و در همان حال، متظاهر دوم را با عجله از جلو در کنارمی زند و وارد خانه می شود و مستقيم به طرف ميز می رود و دفترچه را بر می دارد و چنان در بغلش می گيرد و می فشارد که انگار شيشه ی عمر او است و در همان حال رو به متظاهر دوم می کند و می گويد: ( خوابيده بودی؟!).
(نه!).
( زيپ اين کيف لعنتی خراب شده است. درکيفم باز شده، دفترچه افتاده بيرون. البته اگر گمش هم می کردم، زياد مهم نبود. لاشو که بازنکردی؟!).
(نه).
متظاهر اول، نفس عميقی می کشد و در همان حال، تظاهر می کند که چندان هم عميق نيست و خدا حافظی می کند و می رود.
متظاهر دوم، آن شب را تا به صبح نمی تواند بخوابد. همه اش به مشهدی قدير فکر می کند. آخر، مشهدی قدير کجا و بياد آوردن روز تولدش کجا؟! مشهدی قدير و دريافت کردن تسبيح شاه مقصود، به مناسبت روز تولدش، آنهم از دست رئيس کارگزينِ؟!
هديه ای که برای مشهدی قدير انتخاب می شود، نياز به دقت ويژه ای دارد. اين آقای رئيس کارگزينی – يعنی همان متظاهر اول-، بايد ساعت ها، به حرکت انگشتان مشهدی قدير - بخصوص انگشتان شست و اشاره ی او- ، خيره شده باشد و ديده باشد که چگونه بين آن دو انگشت، دانه های تسبيح شيشه ای، خاکی و يا سنگی، با هم تلاقی می کنند و با صداهای جور و واجوری که از برخورد دانه ها به گوش رسيده است، فهميده باشد که داشتن تسبيح شاه مقصود، يعنی تسبيح شاه مقصود! می گوئيد بدلی است؟! خوب. باشد. مگر مشهدی قدير، تا به حال، چندتا تسبيح شاه مقصود داشته است که بتواند بدلی و اصلی اش را از هم باز شناسد؟! مهم، شم قوی آقای رئيس کارگزينی است که تشخيص داده است که مشهدی قدير، تشخيص نخواهد داد!
مشهدی قدير، تسبيح را ميان انگشتانش دارد و هی ميرود ته خط و دوباره بر می گردد سر خط. و در هر رفت و برگشت، در خيالش، خطوط چهره ی مهربان آقای رئيس کارگزينی، واضح و واضح تر می شود که صدای زنگ به گوشش می رسد. از آبدارخانه به بيرون سرک می کشد که ببيند چراغ کدام اتاق روشن است و می بيند که که چراغ اتاق "آقا" ی رئيس کارگزينی است؛ همان چراغی که نورش با بقيه ی چراغ ها متفاوت است و اين تفاوت را از روزی دريافته است که تسبيح شاه مقصود، ميان انگشتانش به حرکت در آمده است. پس، بايد فورا خودش را به اتاق "آقا" برساند و می رساند و در را باز می کند و وارد می شود. آقا پشت ميزش نشسته است. مشهدی قدير خم می شود و سلام می کند. می خواهد بيشتر خم شود، اما خشکی ستون فقراتش به او اجازه ی آن کار را نمی دهد:
(حالت چطور است مشتی. با تسبيح در چه حالی؟).
(شکر خدا آقا. از دولتی سر شما خوبيم. امری بود؟).
(لطفا يک چائی).
(چشم آقا. الساعه).
مشهدی قدير غيبش می زند و در مدت زمانی که اصلا نمی شود باور کرد، بهترين چائی مشهدی قدير، جلوی آقا گذاشته می شود. خوب. اين يک امکان! امکانی که شايد در همهمه ی روزمره گی به حساب نيايد. اما، قضيه به همينجا ختم نمی شود، چون مشهدی قدير امکانات ديگری هم دارد؛ از جمله اينکه، مشهدی قدير، با سابقه ترين کارمند اداره است و از خيلی امکانات بالقوه ای که آقا، احتمالا از آن بی خبر مانده است، با خبر است و به نظر آقا هم که زندگی يعنی شکارکردن همين امکانات. يک معادله. معادله ای که آقاهائی مثل آقای رئيس کارگزينی، يک طرفش قرار می گيرند و باباهائی مثل مشهدی قدير، يک طرفش.
............................................

انقلاب که پيروز شد و ظاهرا، آب ها از آسياب افتاد وهمه به سر کارشان بازگشتند، متظاهر دوم هم بازگشت به اداره شان. اما چه اداره ای؟! اداره ای که نه " آقا " يش معلوم باشد و نه " بابا" يش، خوب، کارش هم معلوم نيست. همه شان، يک تسبيح گرفته بودند دستشان و می رفتند سر خط و باز می گشتند ته خط و ... که گفتند بايد در سالن کنفرانس اداره جمع شوند! چرا؟! چون " آقا " ئی را فرستاده اند که برای ما سخنرانی کند. هيچکس تعجبی نکرد. مناسبت روشن بود. يک سال از انقلاب گذشته بود و سالگرد انقلاب در پيش. با خودشان گفتند که حتما راجع به برنامه ی چگونگی برگذاری جشن است سالگرد انقلاب است و تقسيم مسئوليت ها. همه شان در سالن کنفرانس اداره جمع شده بودند و سرک می کشيدند که چه وقت " آقا " وارد می شود. سرانجام، پس از هزار سال انتظار، " آقا " وارد شد. اگر مشهدی قدير زنده مانده بود، خدا می دانست که با ديدن " آقا " چه حالی می شد. مشهدی قدير، عمرش را داده بود به " آقا ". و شايد به همان دليل، قرائت کلام الله مجيد را که معمولا، پيش از سخنرانی همه ی " اقا "ها انجام می شد، گذاشته بودند به عهده ی پسر مشهدی قدير؛ البته، به شرط آنکه فلاکس چائی انجمن اسلامی اداره را به موقع پر کند. و با توجه به همان مقام بود که حالا هم اجازه داشت که در فاصله ی چند متری " آقا " بايستد. اما، هيجان ناشی از ارتقاء به چنان مقامی، نمی گذاشت که " آقا " را درست ببيند و بشناسد و تازه ، اگر هم می ديد، شايد مدتی طول می کشيد تا او را بشناسد؛ همچنانکه برای بقيه ی کارمندان ازجمله متظاهر دوم، طول کشيده بود تا متظاهراول پيش از انقلاب، يعنی همين آقای پس از انقلاب را که اکنون پشت تريبون ايستاده بود، بشناسد!
آقائی که ديگر آن آقای متظاهراول سابق نبود؛ ريش توپی آقا، موهای ژوليده ی آقا، کت و شلوار مندرس آقا و نگاه و صدای فروتن آقا، و از همه مهمتر، تسبيح بلند و سياه آقا، کجا می گذاشت که آدم، آن متظاهر ريش تراشيده ی، موی سر شانه کرده ی، کراوات به گردن آويخته ی قبل از انقلاب را بياد آوارد که صدايش هميشه شاد شاد بود؛ بخصوص به هنگام گفتن جمله ی " تولدت مبارک! ".
آقا، دفترچه ی قطوری را که در دست گرفته بود، بالا برد و رو به همه ی کارمندان گرفت و فرياد زد:
( ........ و همين نکته را به برادران و خواهران مبارز و انقلابی ام بگويم که اين دفترچه ای که در دست من است، در حقيقت سندی است که دغدغه های خاطر مرا که يک برادر کوچکی بيش نيستم، در تمام طول انتظار برای تولد انقلابمان، در خود ضبط کرده است و هفته ی ديگر که سالگرد اين انقلاب عزيز است، از هم اکنون، به استقبالش می رويم و همه با هم می گوئيم که ای انقلاب! ای انقلاب عزيز، تولدت مبارک باد. تولدت مبارک باد!).
اول، پسر مشهدی قدير فرياد برآورد که " تولدت مبارک". و بعد هم، همه ی سالن يکصدا فرياد زدند " انقلاب عزيز، تولدت مبارک!". متظاهر دوم هم فرياد می زد و در همان حال، سعی می کرد که از پشت ديوار اشکی که جلوی ديدش را گرفته بود، رنگ دفترچه ئی را که در دست دوست ديروز و آقای امروز بود، ببيند. دفترچه ای که رنگش، مخلوطی بود از رنگ سبز و سفيد و سرخ که عکس خدا را روی آن نقاشی کرده بود!

۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

"غولچه های پس ازغول"


چيزی به صبح نمانده است و او، هنوز پشت ميز کارش نشسته است و دارد می نويسد:
(.......... خواهرش را که اعدام کرده بودند، احوالاتش دگرگون شده بود و قلم و کاغذ را به گوشه ای پرتاب کرده بود و نشسته بود کنار پنجره ی اتاقش و زانو در بغل، چشم دوخته بود به دريای آنسوی پنجره و... هر از گاهی فرياد می زد که:
- آهای! آهای! آهای!
- چه شده است؟!
- غول! غول! غولی!
- غول؟! کدام غول؟! کجا است؟!
- آنجا! زير دريا!
پس از چندسالی، دريا طوفانی شد. امواج قد کشيدند و بالا رفتند و خوردند به سقف آسمان و سرخ شدند و فرو افتادند:
- آهای! آهای! آهای!
- باز چه خبر شده است؟!
دريا را نشانشان داد و گفت:
- نگاه کنيد! خون! يک دريا خون!
خنديدند و گفتند:
- اين خون، خون همان غولی است که می گفتی! خيالت راحت باشد. کشتيمش!
بعد هم، به ميمنت کشتن آن غول، دست در گردن هم انداختند و دوره اش کردند و آواز خواندند و رقصيدند و او که همچنان ميان دايره ی آنها می چرخيد، چشم به سوی دريا داشت و می ديد که لشکری از غولچهه ها، دارند می آيند. تا خواست فرياد بزند، دستی آمد و خانه را ميان انگشتانش گرفت و از جای کند و پرتاب کرد به...
- به کجا؟
- به ناکجا.
در ناکجا، خبر رسيد که برادرش را تيرباران کرده اند و پدر و مادرش نا پديد شده اند. به اطرافش که نگاه کرد، ديد که فقط او مانده است و يک جزيره ی تنها که کنار ساحلش نشسته است. ناگهان، پری دريائی خندانی، از آب بيرون جهيد و او را در آغوشش گرفت و با خود برد!
- به کجا؟
- به اعماق.
از اعماق که بيرون آمدند، ذوجی شده بودند عاشق. فرزندشان، پرنده ای شد و چون به پرواز در آمد، رفت و ديگر باز نگشت و پس از مدتی هم، همسرش ناپديد شد و... باز او ماند و همان جزيره ی تنها.
برای فرار از تنهائی، تصميم گرفت که بنشيند و آنچه را که بر سرش آمده است، بنويسد. اما نوشتن، قلم می خواست و کاغذ که آنهم در جزيره پيدا نمی شد. شاخه ی درختی را کند و آتش زد و از شاخه ی ذغال شده، به جای قلم استفاده کرد و از پوست درختان و برگ های پهن، به جای کاغذ. چند روز بعد، قايقی از آن دور دور ها پيدا شد و آمد به سوی جزيره و چند غولچه، از آن پياده شدند و آمدند و بر دست هايش، دستبند زدند و چشم هايش را بستند و به همراه نوشته هايش سوار بر قايقش کردند و با خودشان بردند. وقتی به مقصد رسيدند و چشم هايش را باز کردند، خودش را درون اتاقی ديد، با چند غولچه که ايستاده بودند بالای سرش و يکی از آنها، فرياد می زد:
- حرف بزن!
- من کجا هستم؟
- در زندان.
- به چه جرمی؟
- جرم اول: جزيره ای که تو در آنجا مخفی شده بودی، جزيره ای است واقع شده در منطقه ی جنگی!
جرم دوم: تو درساحل همان جزيره، با يکی از زيردريائی های دشمن، ارتباط نامشروع داشته ای!
جرم سوم: با آتش زدن درخت ها، سعی می کرده ای که به نيروهای دشمن علامت بدهی!
جرم چهارم: پرنده ی سفيدی را از جزيره پرواز داده ای و با آن وسيله می خواسته ای مخالفت خود را با جنگ اعلام کنی و ...... ).
تلفن زنگ می زند. گوشی را برمی دارد:
- الو......
- هنوز بيداريد؟!
- نخير. خواب بودم.
- ولی، چراغتان که روشن است!
- يادم رفته بود که خاموشش کنم.
- بسيار خوب. چراغ را خاموش کنيد و بخوابيد!
- اطاعت می شود.
چراغ را خاموش می کند و در پرتوی نور نقره ای ماه و سوسوی نارنجی ستارگانش، بازهم، می نويسد و می نويسد و می نويسد و چون خسته می شود، کمر راست می کند و به صندلی تکيه می دهد و خيره می شود به تاريکی پشت پنجره ی رو به رويش که دارد کم رنگ و کم رنگ تر می شود و گستره ی نقره ای دريا، رو به طلائی می رود و از درون آب، زن و مردی، برهنه بالا می آيند؛ مرد، کودکی در آغوش دارد و زن، پرنده ی سفيدی بر شانه ای و خورشيدی بر شانه ای ديگر!

۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

"از ظهورانقلاب تا طلوع خورشيد"

به انتظار طلوع خورشيد نشسته بود و داشت، روزنامه ای، ازروزنامه های وطن را ورق می زد که ناگهان، نگاهش به کلماتی بر خورد کرد که داشتند از کابوسی سخن می گفتند که انگار او، چند لحظه پيش، آن را در واقعيت، تجربه کرده بود:

(....... و با هوشياری کامل و به حول و قوه ی انقلاب، آن توطئه ی شوم نقش بر آب شده است. ضبط صوتی که در کيف انقلاب بوده است، اطلاعاتی را ضبط کرده است که بر اساس آن اطلاعات ضبط شده، اسم يکی از آن توطئه گران ، جيمزباند بوده است و کليد رمز عمليات هم، " اسب وحشی " است که همزمان با شليک چند گلوله.........).

روزنامه را به گوشه ای نهاد و استکان چای را به سمت خود کشاند و شيهه کشيد:

آی اسب ها!

اسب های وحشی!

برخيزيد!

بر جهيد!

پرواز کنيد!

روزی که به محل کارش بازگشت ، انقلاب در برابرش ايستاد و گفت:

- کجا بودی؟!

لگد بر گرده ی سبش کوباند که از جای بر جهد، اما بر نجهيد و پای بر زمين کوبانده و شيهه کشيد و از جای سم هايش، غباری برخاست وهمه چيز را در خود فرو برد:

- لعنتی! حرکت کن!

اسب، چون حرکت کرد، به زانو در آمد و بعد هم خسبيد و رگه ای خون از دهانش بيرون خزيد، رو به دريا و....انقلاب، همچون اژدهائی هزارسر، قد راست کرد و دود و آتش و باران خاکستر بود که از آسمان فرو باريد. خواسته بود که بازهم شيهه بکشد!:

- شيهه کشيده بود يا نه؟!

- نمی دانست!

غبارکه پس نشست، اسب ناپديد شد. دريا خشکيد و حالا، کويری بود گسترده در رو به رويش و انقلاب که نام خدا را روی بازوی چپش خالکوبی کرده بود. از انتهای کوير، از درون چهار چوب دری که در هوا معلق مانده بود، فرياد زد:

- حرف بزن!

دسته ی صندلی را محکم چسبد و تلاش کرد که خودش را از درون کابوسی که او را احاطه کرده بود، بيرون بکشد:

- کابوس بود يا واقعيت؟!

- نمی دانست!

انقلاب، به او نزديک شد و از ميان دودی که از دهان و شعله ای که از چشم هايش بيرون می زد، به او خيره شد و گفت:

- بالاخره، با ما می آئی يا نه؟!

حتما ، در جواب او، لبخند زده بود. چون، انقلاب گفته بود:

- به چه پوزخند می زنی؟! به انقلاب؟!

اسبش تکان خورد. سر و گوشی لرزاند و دست هايش را بلند کرد و روی دو تا پاهايش ايستاد. تا به حال، در چنين مواردی، سرش را پائين انداخته بود و سکوت کرده بود و يا باز هم لبخند زده بود و اگر هم حرفی زده بود، حرفی بود به احتيا ط:

- به دروغ؟!

- نمی دانست!

و چون دروغ گفته بود، در خلوت خودش، ديده بود که از جايگاه هر واژه ای که از روحش بر خاسته است، زخمی عميق دهان گشوده است. ديگر نمی توانست دروغ بگويد. کارد به استخوانش رسيده بود. شيهه کشيد. خون از دو سوراخ بينی اش بيرون زد. انقلاب فرياد کشيد:

- خون! خون! خون!

- کدام خون؟!

- خونی که از دماغت بيرون می آيد!

انگشتان دست هايش را کاسه کرد و گرفت جلوی صورتش. انقلاب با تحکم گفت:

- مواظب باش روی زمين نريزد!

مواظب بود، اما چند قطره ريخت روی زمين. با سرعت، خودش را رساند به دستشوئی و سرش را گرفت زير آب و درهمان حال صدای انقلاب را می شنيد که دارد فرياد می کشد:

- شاه غلام!...... شاه غلام!........ شلنگ!.... شلنگ!

شاه غلام، بعد از انقلاب، ظاهرا، به سرش زده بود و هر لکه ی قرمز رنگی را که روی زمين می ديد، با شلنگ آب می افتاد به جانش و می گفت:

- خون ضد انقلاب است. بايد کر ببندم!

بعد از انقلاب که به اداره آمده بود، گفته بود که از اين پس نبايد او را شاه غلام صدا بزنند. چون، اسم واقعی اش، شاه غلام نيست. شاه غلام، اسمی بوده است که شاه ، به زور، روی او گذاشته بوده است و او هم از ترس آنکه مبادا شکم زن و بچه هايش گرسنه بماند، اعتراض نکرده است. و گرنه، اسم او، غلام علی است. بعد هم، فرياد زده بود " صلوات! ". و همه صلوات فرستاده بودند و از آن زمان به بعد، "شاه غلام " ، شده بود " غلامعلی".

وقتی، رئيس اداره را، به دادگاه کشانده بودند، غلامعلی را به عنوان شاهد، احضار کرده بودند. صحبت های غلامعلی در دادگاه، نه تنها خود رئيس داگاه را به خنده انداخته بود، بلکه بعد ها، تا مدتی ورد زبان همه ی کارمندان اداره شده بود که برای همديگر تعريف می کردند و می خنديدند. غلامعلی در دادگاه گفته بود:

( .......، بعله! اين آقای رئيس، صبح و شب، مجبورم می کرد که دندان هايم را مسواک بزنم. ريشم را بتراشم. اودکلن فلان و بهمان بزنم. کراوات بزنم. در دانشگاه هم، افرادی مثل همين آقای رئيس بودند که نمی گذاشتند دخترهای مسلمانی امثال دخترهای من، حجاب اسلامی داشته باشند. در همان دانشگاه بود که يکی از پسرهايم را مجبور کرده بودند که کمونيست بشود و بعد هم برود و توی تظاهرات شرکت کند و شيشه ی اتوبوس های شرکت واحد را بشکند و به زندان بيفتد و و بعد هم ........).

خون، بند آمده بود. دست و صورتش را شست و از دستشوئی بيرون زد. راهرو شلوغ بود. کارمندها از اتاق هايشان بيرون آمده بودند. در ميان آنها، غلامعلی را ديد که شلنگ را بر گردن انقلاب انداخته است و به دنبال خودش می کشاند و فرياد می زند:

- هی بهش می گم که به من نگو شاه غلام! هی می گه شاه غلام! هی می گه شاه غلام!

چشم از غلامعلی بر گرفت و به راهرو نگاه کرد. راهرو، پر شده بود از اسب. روی پاهايش ايستاد و شيهه کشيد:

آی اسب ها!

برخيزيد!

بر جهيد!

پرواز کنيد!

غلامعلی ، با مشت پتک شده اش، به سوی او يورش برد. پتک بالا رفت و فرود آمد:

- چرا می زنی نامرد!

- خفه شو!

راهرو، پر از شيهه اسبانی شد که روی پاهايشان ايستاده بودند و با دست هايشان، آبی آسمان را، می خراشاندند و از جای هر خراش، برقی می جهيد و رعدی می غريد و باران....

- باران خون؟!

- نمی دانست!

اما، می دانست که جسد خون آلودش را تحويل کميته داده بودند و چون به غير ازسوابق دوستی اش با انقلاب، مدرکی که دال بر ضد انقلابی بودنش باشد، پيدا نکرده بودند، فقط از اداره اخراجش کرده بودند و چند سالی هم در زندان نگهش داشته بودند تا وقتی بيرون می آيد، از ديگران بشنود که غلامعلی، تا پست معاونت اداره هم بالا رفته است و همين روزها است که رئيس بشود.

حالا، سال ها از آن روزها می گذشت و داشت در خيابانی، قدم می زد و به چونی و چرائی دوستی اش با انقلاب می انديشد که ناگهان، غلامعلی از رو به رو پيدايش شد و او را بغل کرد و پس از ماچ و بوسه کردن های فراوان، گفت:

- بالاخره، گيرت آوردم!

لال و گيج و منگ، به غلامعلی خيره ماند. غلامعلی غش غش خندديد و گفت:

- بالاخره منو شناختی؟!

خودش را پس کشيد و گفت:

- خير.

- حسابی ترسيدی!

- از چه؟!

- از شلنگ! همان شلنگی که انداخته بودم دور گردنش و می کشاندمش به طرف مستراح! يادت آمد؟!

- دور گردن چه کسی؟!

- دور گردن انقلاب! يادت آمد؟!

هنوز هم باورش نمی شد که اين، همان غلامعلی است که حالا عينک زره بينی ای بر چشم دارد؛ با صورتی دو تيغه تراشيده شده و کراواتی بر گردن و کيف سامسونتی در يک دست و در دست ديگرش ، تکه ای کاغذ که آدرسی روی آن نوشته شده است و دارد به او می گويد:

- خوب! چکار می کنی؟! اوضاع و احوالت چطوره؟! خوش می گذره؟! شنيده ام که يارو هم، زده است به چاک. اسمش چی بود؟!

- اسم چه کسی؟!

- انقلاب! همان که شلنگ را انداخته بودم به گردنش؟! .... حافظه ام پاک بهم ريخته..... آها!..... بعله... انقلاب!... آن روز که شلنگ را انداخته بودم به گردنش و.....

بی اراده به راه می افتاد و گفت:

- مثل اينکه اشتباهی گرفته ايد. من شما را نمی شناسم آقا!

غلامعلی غش غش خندديد و همانطور که شانه به شانه ی او می آمد، گفت:

- خوشم مياد! از همون اول هم، آدم تو داری بودی. انقلاب هم که ظاهرا از خود ما بود، بعدا معلوم شد که اين بی همه کس، جاسوس چهارجانبه بوده. رفته پشت سر من گفته که فلانی، راستی راستی حزب اللهی شده بود! خوب، معلومه که شده بودم. بايد هم حزب الهی می شديم. اگر نمی شدم، از کجا می تونستم به وقتش، با يک پاتک حسابی، جلوی تک دشمن را بگيرم! ها؟! نمونه اش، همين خود تو. تو رو چه کسی لو داده بود؟! همون انقلاب خائن! اون روز که توی اداره به سرت زده بود و داشتی شعار می دادی و برای خودت اشعار انقلابی می خوندی، اولين کسی که پريد جلو و با مشت کوبيد توی دهانت، من بودم. اون روز خيلی از دست من عصبانی شده بودی و اگه قدرتشو داشتی، همونجا دستور می دادی که تکه و پاره ام کنند. حق هم داشتی. چون، ظاهر قضيه نشون می داد که من حزب اللهی هستم. ولی حقيقتش چيز ديگه ای بود. حقيقتت اين بود که من اونروز، اون تودهنی رو برای رد گم کردن به تو زدم تا بعدا، بتونم جلوی بچه های کميته از تو دفاع کنم. و دفاع هم کردم و سر و ته قضيه رو با اخراج کردنت و همون چند سال زندون، هم آوردم و گرنه، حکمت اعدام بود و ........

بالاجبار، راهش را از مسيری که بايد برود، منحرف کرد و وارد کوچه ای شد. وقتی ديد که غلامعلی، هنوزدارد به دنبال او می آيد، ايستاد و گفت:

- لطفا مزاحم نشويد آقا! برويد دنبال کارتان. و گرنه، پليس را خبر می کنم!

غلامعلی، بازهم غش غش خنديد و نگاهی به کاغذ دستش و نگاهی به پلاک خانه ی پشت سر او انداخت و گفت:

- بی مزه! با اين نقش بازی کردنت، ديگه شورشو در آوردی! توی جلسه ی امروز، به تو ثابت خواهم کرد که در اين چند سال، چه کسی انقلابی بوده و چه کسی ضد انقلاب......خوب!...... رسيديم..... همين جا است. زنگ در را می زنی يا من بزنم؟!

- جلسه! کدام جلسه؟!

- برو کنار جناب جيمزباند! خودم زنگ می زنم!

غلامعلی، جيمزباند را کنارزد و انگشتش را روی زنگ در خانه گذاشت و شروع کرد به فشاردادن که.......در همان لحظه، انقلاب، با کيف سامسونتی در دست، از خيابان وارد کوچه شد و به طرف آنها آمد و تا چشم غلامعلی به انقلاب افتاد، اول يکه خورد، اما فورا، خودش را جمع و جور کرد و دويد به سوی انقلاب و او را محکم در آغوش گرفت و پس از چند تا ماچ و بوسه کردن های آبدار، گفت:

- واقعا که حلال زاده ای انقلاب! همين حالا با اين جيمزباند، ذکر خيرت بود که يک دفعه پيدات شد. اين جناب جيمزباند، داشت سراغ تو رو از من می گرفت. گفتم که هر جا باشه، الان پيداش می شه که يکدفعه، پيدات شد!

انقلاب، از غلامعلی گذشت و به سوی جيمزباند رفت و با پوزخند گفت:

- اه! تو هم که اينجائی اسب وحشی!

در همان لحظه، در خانه باز شد و کسی از آن بيرون پريد. جيمزباند، باورش نمی شد که آن کسی که از خانه بيرون پريده است، همان رئيس پيش از انقلاب اداره شان باشد. وقتی رئيس پيش از انقلاب به سوی او آمد و مطمئن شد که خود او است، پيش از آنکه به او برسد، ازجايش کنده شد و شيهه کشان، از کوچه بيرون زد. صدای شليک گلوله ای آمد! وارد خيابان شد. صدای شليک گلوله ای آمد! تا انتهای خيابان پيش رفت. صدای شليک گلوله ای آمد! از ديوار رو به رو، بالا جهيد و پرواز کنان خودش را رساند به استکان چائی. چند حبه قند، درون استکان انداخت و در همان حال که آن را، هم می زد، به ساعتش نگاه کرد و ديد که هنوز، چند دقيقه ای به طلوع خورشيد مانده است!

۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

سه تفنگدار شارلاتان

 

                               سه تفنگدار شارلاتان
                     " هنربند – ماعر- نبی سنده"

هنربندی گرسنه و گمنام و يکی از هم ولايتی های او که اوهم خيلی گمنام وگرسنه بود و بعدها هر کدام برای خودشان نبی سنده و هنربندهای سير و مشهوری  شده بودند،  درخاطراتشان  نوشته اند که:
(...... يکبار، در حين انجام مأموريتی –  در راه مبارزه برای احقاق حقوق گرسنگان!-  که از روستايشان به تهران آمده بودند، قرارشان را در يک پيتزافروشی بالای شهر گذاشته بودند-  البته برای رد گم کردن!-  وچون، شروع به خوردن پيتزا می کنند، جناب هنربند که تا به  آن زمان حتی با چشم های خودش  پيتزا نديده بوده است تا چه برسد به آنکه خورده باشد، آن را، مثل نان لواش و سنگک و بربری، لوله می کند و می برد به طرف دهانش که نبی سنده ی هم ولايتی او، خنده اش می گيرد ازآن حرکات  و رو به هنربند می کند و می گويد:" ای بدبخت! حالا بازهم بگو که دهاتی نيستی!" و... اما، از زيبائی و يا زشتی روزگار، گارسنی که کنار ميزشان ايستاده بوده است و از هم ولايتی های خود آنها هم بوده است، می رود  به طرف نبی سنده  و قاشق را از دست  او می گيرد و کاردی به دست راست و چنگالی به دست چپ او می دهد  و می گويد: " ای هم ولايتی! خود تو که از او، دهاتی تری! آخر کجا  دیده ای کسی با قاشق بخورد پيتزا را؟!").
و آن هنربند و آن نبی سنده،  در خاطراتشان، ننوشته اند که:
(.......در آن لحظه ی تاريخی، از آخرين جمله ی هم ولايتی شان که گفته بود: " آخر کجا ديده ای کسی با قاشق بخورد پيتزا را؟!"، بو برده بودند که انگار، هم ولايتی آنها هم،  ذوق " معر"  دارد و اگر چندتا هندوانه ی ماعرانه، زير بغلش بگذارند و ماعرش بنامند و به آن وسيله،  او را به عنوان ماعری بزرگ،  در "کانون نويسندگان  واقعا موجود آن زمان!" بچپانندش و به آن وسيله برای روز مبادا، هم از طريق او در "کانون نويسندگان" نفوذ کنند و  هم هروقت هم که به تهران می آيند، ازرستورانش، در راه سيرکردن شکم سوء استفاده  و از خانه اش هم برای پاتوق و... اما، بايد که او را، در همان اولين قدم – به استناد به قانون نانوشته ی حق آب و گل-  به تعهدی که در قبال شکم ماعران و هنربندان و نبی سند گان پيش از خودش دارد، متعهد کنند و...  با اين هدف است که نبی سنده، فورن، ازلای آستر کتش،  جزوه ی " مرگ بر سيران!" را بيرون می کشد و آن را لوله می کند و به همراه چشمکی،  يعنی که  نوشته ای است  بسيار مهم، محرمانه و فوق فوق سری،فرومی برد درون جيب گارسون هم ولايتی و...
اما،  از زشتی يا زيبائی روزگار آن دوران،هم ولايتی شان هم که سالها زودتر از روستا به شهر آمده است و در سمت و سوی مکتب شارلاتانيزم شهری چند تا پيراهن بيشتراز آنها  پاره کرده بوده است  و از همان لحظه ورودشان به رستوران، برايشان نقشه ها کشيده بوده است،  در يک چشم بر هم زدن، غيبش می زند  و پس از چند دقيقه، با دو عدد پيتزای پهن و کلفت ديگر، باز می آيد و پيتزاها را می گذارد روی ميز و می گويد : "مرگ بر امپرياليزم مفت خوار آمريکا! مجانی باد پيتزا در جهان! بخوريد برادران! رفقا! دوستان!گور پدر صاحب رستوران!).
هنربند و نبی سنده که اشتهايشان  به دليل تاثير موفقيت آميزی که روی هم ولايتی شان - ماعر آينده؟! - گذاشته اند،  به شدت تحريک شده است، پس از تشکری اربابانه، از نوکر آينده شان، شروع به بلعيدن پيتزا می کنند و گارسون اکنون و ماعر آينده هم   برای آنکه آنها را بيشتر به سوی دام بکشاند، می ايستد  بالای سرشان وشروع می کند به خواندن معری که چند وقت پيش، بر ضد بقال و قصاب و نانوای سرمايه دار محله ی خودشان، سروده بوده است که  به ناگهان، درب ورودی رستوران به شدت باز می شود و چند نفر، با عينک  های آفتابی و هفت تيرهای زير کتشان،  دوان دوان دوان   وارد می شوند و با استناد به مستندات تاريخی،  چند هفته بعد از آن روز،  درخبرنامه ی داخلی تشکيلاتی می نويسند که: (.... سه تن از هم رزمان نويسنده و هنرمند و شاعر مان، درون قهوه خانه ای در جنوب تهران، پس از مقاومت تا سر حد جان، به دليل تقلبی بودن قرص های سيانور، سرانجام  به اسارت نيروهای دشمن در آمده اند و ... )، اماچند ماه بعد از اعلام آن خبر، معلوم می شود که آن سه  انسان" شاعر، نويسنده، هنرمند" قهرمان ، هيچ ربطی به  اين سه تفنگدار" ماعر، نبی سنده و هنربند" دستگير شده در پيتزافروشی شمال تهران نداشته اند! اگرچه، آن سه حيوان موذی شارلاتان، پس از آزادی از زندان و رفتن به روستايشان، با سوء استفاده از آبروی آن سه " هنرمند، نويسنده و شاعر" انسان، در ميان روستائيان به شهرت و نان و آبی رسيده بودند و منعکس کردن حقيقت امر، در خبرنامه های تشکيلات، حکم تف سر بالائی را داشت برای همه ی تشکل های مدافع حقوق گرسنگان، ولی تشکيلات، بالاخره، بايد  کشف می کرد که  دستگير شدن همزمان آن سه شارلاتان و کشته شدن آن سه " شاعر، نويسنده، هنرمند" انسان، چه ربطی به اين سه حيوان بی شرف داشته است که بنا بر ادعای خودشان، در همه جا، پا به پای آن شهيدان بوده اند، ولی سر بزنگاه، بنا به شانس و تصادف هائی، جان سالم به در برده اند، در حالی که به قول خودشان، کمتر از آن شهيدان، برای " سيران"، خطرناک نبوده اند! شارلاتان هائی که در همه ی آن سال ها، تحت نام دفاع از حقوق گرسنگان، تنها مشغول به سير کردن شکم گرسنه ی خودشان و پرکردن جيب خالی خودشان و دزديدن مقام و فرصت ها،  برای رسيدن به شهرت ماعری و نبی سندگی و هنربندی خودشان بوده اند و حالا که  پس از سال ها، گرسنگان وطن، شعر  "در ستايش نان"  آن سه شهيد را،  در روستا، در شهر، در مزرعه، در کارخانه، در کوچه، در خيابان، در مدرسه، در مسجد، در بازار و....، بيخ گوش همديگر زمزمه می کنند و دارند  آماده می شوند   برای آن تکان و زلزله  و.....انفجار،   آن  سه  تفنگدار" نبی سنده و هنربند و ماعر" شارلاتان به اتفاق نوچه هاشان، پراکنده شده در ايستگاه های اينترنتی داخل و خارج ايران و  دارند تلاش می کنند که بزنند زير همه چيز و بگويند که اصلن چنان " نويسنده، شاعر و هنرمند"ی وجود نداشته اند، بلکه آن دستگير شدگان درون قهوه خانه ای در تهران، خود همين ها هستند که چون آن دژخيمان پس از دستگيرکردن و شکنجه های شبانه روزی آنها ، موفق به بازکردن صندوقچه ی رمز و راز دلشان ، نشده اند، تصميم به اعدامشان گرفته اند و سرانجام، يک روزپيش از سپيده دمان و پس از آنکه هر سه نفرشان، متحد و محکم و پرتوان با همديگر ، آخرين شعرشان  را که همين شعر " در ستايش نان" باشد، فرياد می زده اند، گذاشته اندشان جلوی ديواروبسته اندشان به رگبار و ...چون، هر گلوله  تا از دهانه ی تفنگ به بيرون پرتاب شود و بر جان گرسنه ی آنها بنشيند، شعری می شده است در ستايش نان، پس آن دژخيمان- يعنی همان سيران!- از ترس آنکه مبادا  فرياد  نان و نان گفتن گلوله ها، برسد به گوش جهانيان گرسنه و بشوراند آنها را،  پس، با هزاران  سر نيزه،  به جانشان افتاده اند و پاره پاره شان کرده اند  و هر پاره ذره  را، "تبعيد" کرده اند به جائی ازجهان که حالا، پس از سال ها، آن ذرات  پراکنده ی تن و جان، همديگر را، دوباره،  پيداکرده اند در اين سو وآن سوی جهان ومتحد شده اند و شده اند همين سه " نبی سنده، ماعر و هنربند"شارلاتان و نوچه هاشان، در خارج و داخل ايران!
و... اين داستان را-  که البته صد در صد  واقعيت ندارد!-   دوستی برای راوی تعريف کرده است  که از قضای روزگار،  از يک طرف، معلم روستای همان سه تفنگدار شارلاتان و ازطرفی هم، از همرزمان آن سه زندانی سياسی شهيد پيش از انقلاب و بعد از انقلاب هم  بوده است و راوی اين ماجرا، او را  از دوران دانشگاه می شناخته است و  در سر راه بازگشتنش به ايران، شبی را ميهمان راوی بوده است و در آن شب، برای راوی تعريف کرده است  که چگونه اين "نبی سنده، ماعر و هنربند" شارلاتان،  در قبل از انقلاب، از ضعف تشکيلات وبی سوادی مردم روستاشان، سوء استفاده ها می کرده اند و با نشان دادن "عکس ظالم به جای خود ظلم" سود های فراوانی می برده اند  واکنون هم همان " هنربند، ماعر و نبی سنده"ها، در داخل و خارج از کشور، دارند از ضعف تشکل های سياسی  ونا آشنائی غربی ها با فرهنگ اصيل ايرانی و ناآشنائی ايرانيان با فرهنگ اصيل غرب،  سوء استفاده می کنند و با نشان دادن "عکس فرهنگ غرب و شرق به جای اصل فرهنگ غرب و شرق" ، ضمن به جيب زدن سودهای ميلياردی از راه فروش قاچاق کالاهای تقلبی معنوی و مادی غربی به شرقی و شرقی به غربی ، برحجم سوء تفاهم تاريخی ميان اين دو منطقه ی تمدن ساز جهانی  می افزايند و ..... من راوی از او پرسيدم که به نظر تو، راه حل اين مشکل چيست؟!
او گفت : (کدام مشکل؟!)
گفتم: ( همين مشکل هنربندی و ماعری و نبی سندگی که....)
گفت  (اولا، آن قضيه مربوط به قبل از انقلاب بود که بی سواد و باسواد و دهاتی و شهری و بالا شهری و پائين شهری و پيتزا خور و ديزی خور و ...از اينطور چيزها داشتيم. ولی، حالا، آنطور نيست و قانون به کنار، هرکسی هرچيز که بخواهد می تواند بشود و بخورد و بکند؛ مشروط به اينکه پول و زور و پارتی داشته باشد و مهمتر از همه ی آنها،  از  قبيله و يا از وابستگان به قبيله ی بساز و بفروشان مادی، معنوی، سياسی، فرهنگی، هنری، علمی و... )
سخنش را تاب نياوردم و از خواب بيدار شدم.

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

" نوعی چپ. نوعی تقصير. نوعی تفسير"

انقلاب، پيروز شده بود و او ، چند روز مانده به عيد نوروز، پس از سالها، دوری از وطن، مسافر يکی از هواپيماهائی بود که به سوی ايران می‌آمد. وقتی که داشت وسائلش را تحويل قسمت بار می‌داد، دونفر که بعدا، معلوم شد از مسافران همان هواپيما هستند، به او نزديک شدند و يکی از آنها، جلوتر آمد و به ساک کوچکی که او بر شانه‌اش داشت، اشاره کرد و گفت:
- مثل اينکه، بار زيادی نداری؟
- نخير. فقط همين ساک!
مسافر گفت:
- ولی، حتما می‌دونی که کم کمش، سی کيلوئی می‌تونی مجانی......
- بلی. اطلاع دارم. ولی سی کيلو نيست. بيست کيلو است!
مسافر دومی، قدمی‌به جلو گذاشت و گفت:
- حالا، بيست کيلو يا سی کيلو. فرقی نمی‌کنه. قضيه اينه که بار ما، خيلی زياده. اگر ميشه، اين کارتن را بذار به حساب بارهای خودت.
او اخم کرد و گفت:
- می‌بخشيد! ولی من شما را نمی‌شناسم!
مسافر اولی خنديد و گفت:
- چقدر لفظ و قلم حرف می‌زنی رفيق! نترس! به همون سبيل استالينيت قسم که توش پر از کتابه.
او هم خنديد و گفت:
- شما به هرکسی که سبيل داشته باشد، می‌گوئيد رفيق؟!
مسافر دومی‌گفـت:
- حق با شما است جناب! اين رفيق ما، کراوات گردنتو نديده. و گرنه، بهت نمی‌گفت رفيق!
- مگه رفقای شما، حق ندارند کراوات بزنند؟!
- حالا، جای بحث اين طور چيزها نيست! اصلا، رفيق و اين چيزها هم بکنار. بالاخره ، انقلاب شده و پرستوها، دارند به لونه‌شون بر می‌گردند. شما هم که بهت نمياد که ضد انقلاب باشی. خواهش ما اينه که، اگر ممکنه، اين کارتن کتابو بگذاری به حساب بارهای خودت. اونجا که رسيديم ازت می‌گيريم. ممکنه؟!
از نوع برخوردشان، خوشش نيامده بود، اما به دليل پرستو بودنشان، کارتن را گرفت و گذاشت به حساب بارهای خودش. وقتی خواست سوار هواپيما بشود، بحث شديدی بين ميهماندارها و چند نفر از مسافران درگرفت. مسافران، می‌خواستند بارهائی را که بايد قبلا تحويل قسمت بار می‌دادند، با خودشان به درون هواپيما بياورند. يکی از ميهماندارها گفت:
- بر خلاف مقررات است! امکان ندارد!
يکی از مسافران خنديد و گفت:
- آقاجان! انقلاب شده و شما هنوز هم داری از مقررات زمان شاه، حرف می‌زنی. بذار ببريم تو ديگه!
همه خنديدند و ميهماندار گفت:
- آخه خطرناک است! باعث سقوط هواپيما می‌شه!
يکی از مسافران خنديد و گفت:
- خيالت راهت باشه، هواپيمای انقلاب سقوط نمی‌کنه!
ميهماندار گفت:
- البته، اگر ضد انقلابی توش نباشه!
مسافر ديگری گفت:
- اولا، ضد انقلابی‌ها، تا حالا، يا از ايران، فرار کردن و يا دارند فرار می کنند! ثانيا، برای اينکه مطمئن بشی، همه با هم می‌گوييم، مرگ بر ضد انقلاب. هرکسی که نگفت، معلوم می‌شه که ضد انقلابيه و نباس سوار هواپيما بشه!
آنوقت، همه با هم فرياد زدند، مرگ بر ضد انقلاب و سرانجام، دعوا به نفع انقلاب پايان گرفت و بارهای اضافی، وارد هواپيمای انقلاب شد و يک ساعت بعد، به پرواز در آمد و اوج گرفت و پس از چند دقيقه که بلندگو اعلام کرد مسافران می‌توانند کمربندهای ايمنی شان را باز کنند، عده‌ی زيادی، صندلی‌هايشان را ترک کردند و هرکسی به سوی دوست و يا دوستانی رفت که در صندلی‌های ديگری نشسته بودند.
صندلی او کنار پنجره بود. درکنارش، جوانی نشسته بود و چشم به قرآنی دوخته بود که روی زانوهايش داشت و گهگاهی هم چيزهائی را روی کاغذ يادداشت می‌کرد. در آن طرف جوان قرآن خوان، پيرمردی نشسته بود، با عينکی ذره بينی برچشم و ته ريشی برصورت، که گاهی به او و گاهی به جوان قرآن خوان نگاه می‌کرد و آهی می‌کشيد و لبهايش باز می‌شدند که چيزی بگويد، اما نمی‌گفت. پس از چند دقيقه ای، از همانجا که نشسته بود، می‌توانست ببيند که در اين گوشه و آن گوشه‌ی هواپيما، عده‌ای دور هم جمع شده اند و مشغول بحث و گفتگو هستند. کم کم، صدای بحث کنندگان بالا گرفت و مسافران ديگر هم، از اين گوشه و آن گوشه‌ی هواپيما، از جاهايشان برخاستند و راه افتادند به سوی بحث کنندگان. جوان قرآن خوان هم، پس از چند دفعه که گوش تيز کرد و سرک کَشيد، عاقبت، دلش طاقت نياورد و پس از آنکه قرآنش را توی کيفش گذاشت، از جايش برخاست و رفت به سوی بحث کنندگان. جوان قرآن خوان که رفت، پير مرد، پس از کشيدن آهی بلند، رو به او کرد و گفت:
- آقا، عجب، شير تو شيری شده است!
- منظورتان چيست؟
- منظورم به همين بحث کننده‌ها است. اين جوانک هم رفت که به آنها بپيوندد و الان است که دعوا شروع شود!
- چه دعوائی؟
- اين جوانک، قبلا توی فرودگاه، با يکی از آقايان چپی‌ها ......
در همان لحظه، صدای جوان قرآن خوان آمد که داشت رو به بحث کنندگان فرياد می‌زد و می‌گفت:
- فقط اسلام! نه شرقی، نه غربی. فقط اسلام!
با بلند شدن صدای جوان قرآن خوان، ديگر گروه‌های بحث کننده‌ای که در اين گوشه و آن گوشه‌ی هواپيما پراکنده شده بودند، به سوی جوان قرآن خوان رفتند و جنگ مغلوبه شد که..... ناگهان، در کابين خلبان باز شد و شخصی که شايد خود خلبان بود و يا دستيار او، رو به آنها فرياد زد:
- هواپيما دارد سقوط می‌کند! يالله! متفرق شويد و هرکسی بنشيند سر جای خودش!
در يک چشم به هم زدن، همه شان دويدند به طرف صندلی‌هاشان و شروع کردن به بستن کمربندهای ايمنی! خلبان که متوجه وحشت زدگی مسافران شده بود، عصبانيت خودش را قورت داد و با صدای آرامی‌گفت:
- البته، اشکال فنی‌ای بوجود نيامده است. منظورم اين است که جمع شدن همه در يک طرف، باعث به هم خوردن تعادل هواپيما می‌شود و.......
يکی از مسافران، فرياد زد و گفت:
- خب! اينو می‌تونستی همون اول بگی! چرا مردمو می‌ترسونی. مريضی؟!
خلبان، قدمی ‌به سوی آن مسافر برداشت و گفت:
- مؤدب حرف بزن آقا پسر! بهت ياد ندادند که با بزرگتر از خودت.......
آقا پسر، از جايش برخاست و قدمی ‌به طرف خلبان برداشت و گفت:
- چيه، ساواکی! انقلاب شده، ناراحتی؟!
خلبان، دهانش بازشد که چيزی بگويد، اما نگفت و در آن لحظه، چند تا از مسافران از جايشان برخاستند و پسرک را، سر جای خودش نشاندند و خلبان را گفتگو کنان، بردند به طرف کابين و قضيه را فيصله دادند و جوان قرآن خوان هم، دو باره، قرآنش را از کيفش بيرون آورد و شروع کرد به مطالعه و گهگاهی هم سرش را بلند می‌کرد و اطرافش را از زير نظر می‌گذراند و با عصبانيت می‌گفت:
- بگذار به ايران برسيم! معلومتان می‌کنم. معلومتان می‌کنم!
لحظه‌ای بعد، از گوشه‌ای، صدای عده‌ای آمد که سرودی را می‌خواندند. با بلند شدن صدای آنها، از گوشه‌ای ديگر، صدای عده‌ی ديگری آمد که سرود ديگری را می‌خواندند و بعد صدای عده‌ی ديگری از گوشه‌ی ديگری و عده‌ی ديگری، از گوشه‌ی ديگر! سرودها، به زبان‌های ترکی و عربی و کردی و لری و بلوچی و..... فارسی بود. ميان مسافران، عده‌ای هم بودند که سرودی نمی‌خواندند. از جمله‌ی آنها، خود او بود و پيرمرد و جوان قرآن خوان.
جوان قرآن خوان، با اوج گرفتن سرودها، کوچک و کوچک تر شد و در صندلی‌اش فرو رفت و ناگهان، خودش را بالا کشيد و پس از آنکه نگاه تهديد آميزی به اطرافش انداخت رو به او کرد و گفت:
- به نظر شما، اين کار درست است؟!
- چه کاری؟
- همين سرود خواندن!
- خوب. چه اشکالی دارد؟ شما هم بخوانيد.
- اين سرودها، سرودهائی تجزيه طلبانه‌اند!
پيرمرد که از لرزش صدايش، معلوم می‌شد که حسابی کلافه شده است، رو به جوان قرآن خوان کرد و گفت:
- خوب. اينکه عصبانی شدن ندارد. ما هم می‌توانيم با هم، سرود "ای ايران، ای مرز پر گهر" را بخوانيم!
جوان قرآن خوان، پس از نگاه عاقل اندر سفيهی که به پيرمرد انداخت، نگاهش را برد به سوی صفحه‌ی قرآن و با خودش گفت:
- استغفرالله!
بعد هم، قرآنش را گذاشت توی کيفش و از جايش بلند شد و رفت به سمت جلو هواپيما. پيرمرد، رو به او کرد و گفت:
- مثل اينکه بهش برخورد که گفتم، سرود ايرانو بخونيم!
- نمی‌دانم. شايد.
- شايد هم رفت به سراغ خلبان بدبخت که بيايد و جلوی سرود خواندن‌ها را بگيرد!
او جواب نداد و پس از لحظه‌ای که به سکوت گذشت، پيرمرد، خودش را به سوی او کشاند و پچپچه وار گفت:
- بالاخره، اين جوانک عبوس را فراری داديم و حالا می‌توانيم، کمی‌ با هم درد دل کنيم. قيافه‌تان به نظرم آشنا می‌آيد. قبلا، کجا ممکن است که شما را زيارت کرده باشم. .... اجازه بفرمائيد که اول خودم را معرفی کنم. بنده، غربی هستم.
او هم گفت:
- بنده هم، شرقی هستم.
پيرمرد، در حالی که دستش را که برای دست دادن، پيش برده بود، پس کشيد، گفت:
- شوخی می‌فرمائيد؟!
- شوخی؟ برای چه شوخی؟!
- منظورم اين است که واقعا، فاميلتان شرقی است؟!
- مگر فاميل شما، واقعا غربی نيست؟!
- چرا. اگر بخواهيد پاسپورتم را هم حاضرم به شما نشان بدهم.
- لزومی ‌به نشان دادن پاسپورت نيست. قبول می‌کنم.
آقای غربی، پس از لحظه‌ای سکوت ، گفت:
- به نظر شما عجيب نيست؟!
- چه چيز عجيب نيست؟!
- اينکه فاميل شما شرقی است و فاميل من، غربی و تصادفا، در هواپيمای انقلاب، نشسته باشيم و اين جوانک هم با قرآنش، وسط ما نشسته باشد و .....
در اين لحظه، جوان قرآن خوان هم آمد و در جای خودش نشست و آقای غربی، به صحبتش ادامه داد و گفت:
- و حتما، فاميل ايشان هم بايد اسلامی‌باشد!
جوان قرآن خوان، به سوی پيرمرد برگشت و گفت:
- بلی. بنده، اسلامی ‌هستم. فرمايشی بود؟!
آقای غربی شروع کرد به خنديدن و آقای اسلامی، با چهره‌ای بر افروخته، گفت:
- اگر موضوع خنده داری است، بفرمائيد تا با هم بخنديم!
آقای غربی گفت:
- اميدوارم، سوء تفاهمی ‌نشود. منظور خنده ام، به شما نبود. خنده‌ی من به اين دليل بود که فاميل بنده، غربی است و فاميل ايشان هم، شرقی و شما هم که می‌فرمائيد، اسلامی ‌هستيد و وسط ما نشسته ايد و فرياد می‌زديد که نه شرقی و نه غربی، بلکه فقط اسلام؟!
آقای اسلامی ‌با پوزخندی برلب، رويش را از آقای غربی برگرداند و با خودش زمزمه کرد:
- اياک نعبد و اياک نستعين. اهدناالصراط المستقيم. صراط الذين أنعمت عليهم غيرالمغضوب عليهم و لاالضالين!
سرانجام، هواپيما به ايران رسيد و در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست و حالا، آقای شرقی، به همراه صاحبان کارتن کتاب، در محل تحويل گرفتن بار، وسايل ديگرشان را تحويل گرفته بودند و منتظر رسيدن کارتن کتاب بودند. آقای شرقی، اطرافش را از نظر گذراند و ديد که جوان ريشوئی، با تفنگی در دست، پس از آنکه با آقای غربی، رو بوسی و چاق و سلامتی آبداری کرد، بارهای آقای غربی را روی چهار چرخه‌ای که با خودش آورده بود، گذاشت و بعد هم، آقای غربی، راه افتاد و جوان ريشو و چهارچرخه هم، به دنبال آقای غربی!
- کارتن کتاب هم آمد!
آقای شرقی، به سوی صدا برگشت و ديد که کارتن کتاب، دارد می‌آيد. صاحبان کارتن به جلو دويدند و يکی از آنها، طناب دور کارتن را گرفت و کشيد به طرف خودش که..... طناب، پاره شد و کتاب‌ها، پخش و پلا شدند، روی آن صفحه‌ی چرخان. آقای شرقی به قصد کمک به جمع کردن کتاب‌ها، خودش را به آنها رساند و ديد که پشت همه‌ی کتاب‌ها، مزين است به عکس‌های مارکس، انگلس، لنين، مائو و کاسترو، چگوارا و......... که در همان لحظه، به ناگهان، کسی از ميان جمعيت، فرياد زد که:
- مرگ بر کمونيست!
کسان ديگری هم آمدند و گروهی شدند و دور آقای شرقی و صاحبان کارتن را گرفتند و فرياد مرگ بر کمونيست و مرگ بر آمريکايشان، می‌رفت که سالن را از جا بکند که دو نفر، با ريش و تفنگ آمدند و پس از آنکه جمعيت مهاجم را کنار زدند، به سرعت برق، کتاب‌ها را جمع کردند و گذاشتند توی کارتن و طنابش را بستند و يکی از ريشوها، اول به اتيکت پشت کارتن نگاه کرد و بعد رو به آقای شرقی و دو نفر ديگر کرد و گفت:
- صاحب کارتن کدومتان هستيد؟!
صاحبان کارتن و آقای شرقی، به همديگر نگاه کردند و تا بيايند و تصميم بگيرند که چه بايد بگويند، ريشوی دومی‌گفت:
- روی اتيکت، نوشته.... " نوروزی"..... کدومتون نوروزی هستين؟!
آقای شرقی گفت:
- نوروزی، بنده هستم، ولی......
يکی از صاحبان کارتن، توی حرف نوروزی پريد و گفت:
- حقيقتش اينه که کتابها، مال اين آقا نيست. من و دوستم آنجا بوديم که يکی آمد و از اين آقا، خواهش کرد که اگه ممکنه.......
يکی از ريشوها، به سرعت، کارتن کتاب را گذاشت توی بغل آقای نوروزی و گفت:
- راه بيفتين! هر سه نفرتان!
آنها را بردند به اتاقی. وارد اتاق که شدند، يکی از ريشوها، روکرد به آقای نوروزی گفت:
- ممکنه پاسپورتتان را ببينم؟
نوروزی پاسپورتش را داد. ريشو پاسپورت را باز کرد و نگاهی به پاسپورت و نگاهی به صورت نوروزی انداخت، پاسپورت را به او برگرداند و گفت:
- اتيکت کارتن که به اسم شما است، ولی اين آقايان، می‌گويند که کارتن کتاب، متعلق به شخص ديگری بوده است که در مبدأ، از شما خواهش کرده است که........
يکی از صاحبان کارتن، به ميان حرف ريشو پريد و گفت:
ـ من، يک سؤال دارم!
ريشو گفت:
- بفرمائيد!
- مگر انقلاب نشده است؟!
- چرا. انقلاب شده است!
- مگر برای به پيروزی رساندن انقلاب، ديگران نقشی نداشته اند؟!
- کدام ديگران؟!
- مثلا، روشنفکران. مثلا، همين کمونيست‌ها؟! مگر اينها کشته نداده اند؟!
- چرا. کشته شده اند. فراوان. هم قبل از انقلاب و هم توی انقلاب.
- خب! حالا فرض بگيريم که اصلا، اين کتاب‌ها، مال خود همين آقای نوروزی باشد. اصلا، چرا مال ايشان. اصلا، فرض بگيريم که مال من و دوستم باشد. مگر اين کتاب‌ها، ترياک و مواد مخدر است که ما ميخواستيم قاچاقی وارد مملکت کنيم. مواد مخدر که نيستند، هيچی، بلکه ضد مخدر هم هستند. خب! اين کتاب‌ها، کتاب‌های همون کمونيست‌هائيه که ........
دو تا ريشو، به ناگهان زدند زير خنده و يکی از آنها گفت:
- خيلی خب، رفيق! برای ما نمی‌خواد بری روی منبر! چرا، اقلا نگذاشتيشون توی يه ساکی چيزی! اگه ما امشب اينجا نبوديم و به دادتون نرسيده بوديم، حسابتون با کرام الکاتبين بود!
در همان لحظه، در اتاق باز شد و يک ريشوی ديگر، تفنگ به دست وارد شد و تا چشمش به مجرمين افتاد، گفت:
- ای کمونيست‌های کثافت! آنقدر کتاب از شوروی وارد می‌کنين، بسه تون نشده که حالا از خارجه هم وارد می‌کنين؟!
يکی از رفقای ريشو، به جلو آمد و گفت:
- جوشی نشو حسين آقا! کتاب‌ها، مال اين برادرا نيست. اين برادرا، خودشون از اون مسلمونهای دو آتشه هستند. يه سوء تفاهمی ‌پيش اومده که داريم برطرفش می‌کنيم!
حسين آقا،‌هاج و واج آمد به طرف آنها و گفت:
- خلاصه، می‌بخشين برادرا! ما چاکر شما هم هستيم. آخه، ظاهرتون همچين زياد......
تلفن زنگ زد. برادر حسين، گوشی را برداشت و پس از لحظه‌ای که به تلفن گوش داد، به شخص آن سوی خط، گفت:
- اومدم!
بعد هم، در حالی که با عجله، گوشی تلفن را به يکی از برادران می‌داد، گفت:
- حاجی، با تو کار داره. مثل اينکه امشب ضد انقلاب حمله کرده. يک چمدون ديگه رو گرفتند!
برادر حسين، با عجله خارج شد. رفيق ريش داری که تلفن توی دستش بود، پس از آنکه دهنی تلفن را با دست ديگرش پوشاند، رو به رفيق ريش دار ديگر کرد و گفت:
- چرا اينجا واستادی خره؟! برو دنبالش! سعی کن يه جوری بفرستيش پی نخود سيا. چمدونو با صاحبش بيار اينجا. بدو!
رفيق ريش دار دوم، با عجله، خارج شد و رفيق ريش دار اول، به آنها چشمک زد و بعد هم، گوشی تلفن را برد جلو گوش خودش و گفت:
- سلام و عليکم حاجی آقا! ببخشيد که معطل شديد......نخير....... ما مخلص شمائيم.... بعله..... تا نمازو بخونم و ..... نه........خواهش می‌کنم..... خداحافظ!
رفيق ريش دار، با عجله، گوشی را گذاشت و رو به آنها کرد و گفت:
- اين حاجيه، داره مياد اينجا. از اون فالانژها است! بهتره که شما رو اينجا نبينه! تلفنن و آدرسی چيزی بگذاريد پيش من، خودم کتاب‌ها را بهتون می‌رسونم. زود! عجله کنيد که الان سر و کله‌اش پيدا می‌شه!
تا آقای نوروزی اراده کرد که بگويد، صاحب کتاب‌ها، اين آقايان هستند و بهتر است که آدرسشان را به شما بدهند، يکی از صاحبان کتابها، رو به رفيق ريش دار کرد و گفت:
- فکر می‌کنم که بهتر باشه که تو، اسم و تلفونتو به ما بدی، کتاب‌هارو که در بردی، ما خودمون ، باهات تماس می‌گيريم.
رفيق ريش دار، لحظه‌ای فکر کرد و گفت:
- اشکالی نداره. تلفن اينجا روبهتون ميدم. تلفن که زديد، بگيد با برادر اسلامی ‌کار داريم.
بعد هم، برادر اسلامی، با عجله، شماره‌ی تلفن آنجا را روی تکه‌ی کاغذی نوشت و داد به يکی از صاحبان کتاب‌ها و در را باز کرد و آنها هم، به سرعت از اتاق بيرون زدند.
توی راه رو، يکی از صاحبان کتاب‌ها، رو کرد به ديگری و گفت:
- چرا شماره‌ی تلفننتو بهش ندادی؟!
بهش اطمينان نداشتم. تا روزی که تلفن بزنم، وقت دارم که در باره‌اش تحقيق کنم!
- بابا جان! يارو از رفقا بود!
- کدوم رفقا؟! يه جوری ميگی از رفقا بود که انگار، يارو رو صد ساله که ميشناسيش!
بين دو رفيق، بحث در گرفت و صحبت از هويت رفقای داخل و خارج شد و هر کدام از آنها، برای اثبات نظر خودش، ديگری را ارجاع می‌داد به مباحثی که قبلا، بين خودشان، در خارج از کشور مطرح شده بود و آقای نوروزی، از آن بی خبر مانده بود. پيش از آنکه به محل تجمع استقبال کنندگان برسند، آقای نوروزی ايستاد و به رفقا گفت:
- بهتر است که ما همينجا از همديگر خداحافظی بکنيم. شماره‌ی تلفنم را به شما می‌دهم. اگر خودتان با آنها تماس گرفتيد و کتاب‌ها را به شما دادند که به هدفتان رسيده ايد و ديگر، به وسيله‌ای مثل من، احتياج نداريد و.....
يکی از رفقا گفت:
- داری متلک بارمان می‌کنی جناب! ما اگر می‌خواستيم تو را فدای خودمان کنيم، همونجا که کارتن پاره شد، فلنگو بسته بوديم. ولی ديدی که اينکارو نکرديم!
رفيق دوم گفت:
- تازه، ما از کجا می‌دونستيم که کارتن پاره ميشه؟!
آقای نوروزی گفت:
- به هرحال، اسم و آدرس من، روی کارتن هست و نشان می‌دهد که صاحب واقعی کارتن، من هستم. اگر به هر دليل نخواستيد با آنها تماس بگيريد و يا تماس گرفتيد و کارتن را به شما ندادند و يا دچار مشکل شديد، می‌توانيد به من تلفن بزنيد!
آقای نوروزی، شماره‌ی تلفنش را که روی کاغذی نوشته بود، به يکی از رفقا داد و وقتی آنها خواستند شماره‌ی تلفنشان را به او بدهند، نگرفت و گفت:
- اول بهتر است در باره‌ی من تحقيق کنيد. مطمئن که شديد، زنگ بزنيد!
سرانجام، از همديگر خداحافظی کردند و هرکدام رفتند به سوی آشنايانی که به استقبالشان آمده بودند. آشنايان آقای نوروزی، در راه رساندن او به خانه، شروع کردند به بحث در مورد انقلاب و تا به خانه برسند، دعوای اسلام و شرق و غرب شروع شد و در خانه هم، بحثشان تا ديروقت شب ادامه داشت و بعد هم، با دلخوری از همديگر جدا شدند و رفتند. آن سال، به دليل دعواهای انقلابی و ضد انقلابی‌ای که دامن خانواده و فاميل را گرفته بود، عيد نداشتند. مادر بزرگش که اسمش ايران بود و پس از رفتن به مکه، او را حاجيه ايران صدايش می‌کردند و ضمنا، شعرک‌هائی هم می‌سرود، وقتی از دعواهای فاميل و اوضاع و احوالات مملکت برايش تعريف می‌کردند، طبع شاعرانه‌اش گل می‌کرد و بر سينه می‌کوبيد و اشک می‌ريخت و می‌گفت:
يکی زنده، يکی مرده.
يکی برده، يکی باخته.
ايران، ذکر خدا گفته!